آبان ۲۸، ۱۳۸۹

پاییز این شهر، گم شده

روزهای آخر ابان ماه است، یعنی دومین ماه پاییز هم دارد به پایان می رسد!
ولی دریغ از این که لحظه ای حس کرده باشم پاییزی که مدت ها چشم انتظارش بوده ام، رسیده.
از برگ های هزار رنگ خبری نیست، از خیس شدن زیر قطره های زلال باران خبری نیست، از پیاده روی های طولانی، از خنده ها و بعض ها، اصلن از کنار هم بودن خبری نیست.
این دو ماه انقدر پر بوده از فشار روحی و روانی، انقد پر بوده از خستگی و اعصاب خردی که هر از گاهی هم که کنار هم بودیم به بحث درباره کار گذشتهف این که چقدر ظلم می کنند اینکه چقدر رنج می بریم، این که تا کی سکوت می کنیم تا حرف زدن درباره پاییزی که منتظرش بودیم!
بچه ها از اینجا کوله بارشان را جمع می کنند به امید اینکه در تهران کاری گیر بیاورند و مشغول شوند، امان از اینکه نه کاری پیدا می کنند و البته که دلتنگی هایشان هم بیشتر می شود.
این روزها بیشتر از همه دوست دارم پناه بگیرم در اتاق خودم، دوست ندارم کسی را ببینم، حوصله حرف زدن با بچه ها را ندارم، بس که حرف هایمان، غم و غصه هایمان و دردهایمان مثل هم شده است!
حرفی از امید نیست، حرفی از شادی، حرفی از آینده! حرفی از پاییز نیست!
اصلن این شهر پاییز ندارد، انگار.

آبان ۲۷، ۱۳۸۹

میزنم فریاد!

به هوای اینکه برنامه ام امروز ساعت 9 است تصمیم گرفته بودم بخوابم تا هشت، هفت و نیم با چشمای خواب الود دست می کشم روی میز کنار تختم تلفن همراه را پیدا می کنم، جل الخالق آقای "میم" ساعت 6:55 دقیقه زنگ زده است.
گند می زند به اعصابم ولی با خودم می گویم، بی خیال.
هشت آماده می شوم که بروم، تلفنم زنگ می خورد ساعت 10 هم فلان جا برنامه است.
توی فکر کردن به این برنامه و آن برنامه هستمفکه برنامه ساعت 9 لغو می شود.
وسط راه زنگ می زنند که ساعت 10 برنامه دیگری هم هست، و انگار قحطی نیرو آمده!
تا برسم به برنامه دوم خبر دار می شوم که دومی هم لغو شده، می روم به سمت سومی.
تنها چیزی که از برنامه سوم دوست دارم حیاط سازمان اش است، شبیه شهرکی است که مادربزرگم در آنجا خانه دارد، درخت های بلند و قدیمی، کف سیمانی، یک ساختمان قدیمی و یک استخر با چند تا ماهی داخلش!
برنامه که تمام می شود می روم به سمت اداره، به به! به به همه نیروهای رسمی در تعطیلات به سر می برند و فقط من، یکی از نیروهای آزاد،" آقای میم" و یکی از نیروهای خدماتی در اداره هستیم.
جالب این جاست که نیروهای رسمی به مفت خوری عادت کرده اند، بیشتر کارها افتاده روی دوش بچه های آزاد.
حقوق، بیمه، اضافه کاری و مزایایشان که ردیف است! آقای "میم " هم که اصلن جرات ندارد به آنها بگوید ها یا نه! خلاصه این جوری هاست که هر روز حالم بیشتر از فضای به وجود آمده و سوءاستفاده های نیروهای رسمی بهم می خورد.
قرار بود به آقای "میم" کمک کنیم، ولی هنوز به دو ماه نرسیده از این همه شل آمدنش جلو نیروهای رسمی خسته شدم! حاضر است خودش بشیند و خبر تایپ کند ولی به یک از این نیروهای رسمی نازک تر از گل نگوید، ما همزمان چند برنامه دشاته بشایم ولی به یکی از ان ها نگوید تو برو فلان برنامه که حوزه کاری خودت نیست.
فک کن مسج می زند به من که "لطفا تماس بگیرید" یعنی با گوشی خودم باید زنگ بزنم ولی برای آقای "میم" سخت است با شماره اداره با من تماس بگیرد! تازه وقتی زنگ می زنی می پرسد، کجایی!؟
این رفتارهایش به شدت روی اعصابم وول می خورد، انقدر که گاهی وقتی پیامک های تکراری "لطفا تماس بگیرد" را می بینم دلم می خواهد گوشی را با تمام وجود بکوبم به یه جایی که خرد و خاکشیر شود.
خلاصه شرایط هر روز دردناک تر و عذاب آور تر می شود، کارها با بی میلی و اعصاب خردی های مکرر پیش می رود.
تا همین یک و نیم ماه پیش آقای "میم" دبیر بود و تقریبا همه چیز خوب پیش می رفت، احترام ها به جا بود و اگر راهنمایی می خواستیم از او می گرفتیم ولی حالا این آقای "میم" جدید غیرقابل تحمل شده، توان مدیریت نیروهای زیر دستش را ندارد، می خواهد احترامشان را نگه دارد آنها هم که در موزمار بازی حرفه ای شده اند.
بیشتر بار برنامه ها افتاده روی دوش ما که حالا با رفتن پسرک شده ایم دو نفر به علاوه یک نفر که تازه آمده، او هم قبلن در روابط عمومی کار می کرده تا فضا دستش بیاید و با حوزه ها آَنا شود، طول می کشد.
الان دیگر مثل مثلن سه هفته قبل نیستم، کمتر حرص می خورم، سعی می کنم به همان نسبت بی خیال باشم، مدام می گویم گور پدر کار ، چرا شور بزنم؟! بذار با سر بخورند زمین، مگر من مسوولم؟ من دیگر تعهدی به این ها ندارم ولی باز هم ته دلم ...
جناب مدیر عامل هم حتی حاضر نیست کامنتی را که برایش گذاشتم منتشر کند چه برسد به جواب دادن، پرسیدم عدالت اجتماعی که از آن دم می زنید در کجای سازمان عریض و طویل اتان انباشته شد که سهمی از آن به ما نیروهای آزاد نمی رسد؟ شما که مدعی عدالت خواهی و مهرگستری هستی اول اندکی به زیر مجموعه خود نظر کنید، ملت پیشکش.
*آقای "میم" فعلن سرپرست مجموعه کاری ما هستند.

آبان ۲۴، ۱۳۸۹

شاید تحمل بایدش بیشتر تر

از دیروز که خبر دستگیری یکی از بچه ها منتشر شده، حال همه رفته تو قوطی.
دخترک را در برنامه های سال قبل زیاد دیده بودم ولی امسال اسم و فامیلش رو فهمیدم.
اعصاب خردی های سر کار روز به روز دارد بیشتر می شود، هیچ وقت انقدر از بودن در کنار این آدم ها زجر نمی کشیدم ولی این روزها چیزی که زیاد است همین زجر مدام.
طرف به عنوان نیروی رسمی خیالش از بابت بیمه ، حقوق و اضافه کار راحت است از صبح تلپ می شود توی اتاق پشت سیستم اش و فقط برای کوفت کردن چای به خودش زحمت حرکت می دهد.
جالب است سالی که ما وارد اداره شدیم داشت فوق دیپلم می گرفت، امسال دارد لیسانس می گیرید! دستگاه کپی هم کنارش بوده برای کپی زدن جزوه ها آن وقت برای یک برگ کپی ما می گوید بیت المال است نمی شود!
جدا اگر بیت المال انقد مسخره نبود که یکی مثه این آقا مثه بختک نمی توانست بیفتد رویش و مفت مفت ماهی خدا تومن بگیرد.
دست هر کجایی که بذاری اوضاع ظلم و بی عدالتی همین است، بدتر هست که بهتر نیست.

آبان ۱۷، ۱۳۸۹

سردِ سرد

هوا هر روز سردتر و سردتر می شود ولی خبری از باران نیست.
چت و پرت گویی های این مسوولان هم که تمامی ندارد، هر روز بیشتر و مزخرف تر.
برای نمونه حرف های والی پس از یک سال به حدی تکراری شده، که تنظیم کردنش روان آدم را به فنا می دهد.
روزهای خوبی نیستند نه برای شهر نه برای بشرهای این شهر.
در همین چند ماهه تعدادی از بچه ها بار و بندیل ها را جمع کردند و از این شهر رفته اند، فضای اینجا هر روز دارد تهوع آور تر می شود، خبری از شور و نشاط قبل ترها نیست.
سالن دانشگاه که روزی سوزن می انداختی پایین نمی آمد حالا برای هر مراسم به زور 30 نقر در آن جمع می شوند.
هوا هر روز سردتر می شود، روح ادم ها ولی انگار یک سالی هست که بیشتر از قبل یخ زده.

آبان ۱۴، ۱۳۸۹

12 آبان یک اتفاق ساده نبود

بايد 12 آبان حتما جايي ثبت شود، چون يک اتفاق ساده نبود.
ماجرا از اين جا شروع مي شود که يکي از بچه ها به همان دلايلي که صدها شايد هزاران نفر ديگر را در سراسر کشور دستگير کرده اند،از اسفند88 دستگير شد و در اختيار برادران بود.تمام اين ماه ها در يک سلول و...
تا اينکه حدود يک ماه پيش به زندان مرکزي شهر منتقل شد. بازديد از زندان فقط در تير يا شايد مرداد به بهانه هفته قوه قضاييه يا هفته خبرنگار امکان پذير است .
و اين طور نيست که هر موقع از سال بتواني به آنجا بروي. ولي از وقتي خبر اين انتقال را شنيدم يه جور حس بيم و اميدي توي دلم لونه کرده بود.
جالب اينه که من اون فرد رو هم فقط از عکسش تو فيس بوک و وبلاگا مي شناختم و هيچونه ارتباطي يا برخوردي باهاش نداشتم.
خلاصه 11آبان طرفاي ظهر تازه آمده بودم دفتر که فکس را ديدم بازديد فلان روحاني از زندان مرکزي!!!باورم نمي شد زنگ زدم و تاييد کردند.
خلاصه اينکه 12 ابان ساعت 10:30 جلو زندان منتظر بقيه هستم ولي حتي نمي دانم طرف در کدام بند است.
خلاصه ته و توي قضيه در مي آيد که کجاست! درست آخرين مقصد ما.
بعد از دو ساعت حالا پشت در آن بند هستيم، دروغ چرا اضطراب خاصي داشتم، حتما ريش گذاشته، نکند پيدايش نکنيم، نکند قيافه اش را تشخيص ندهيم و...
باورتان نمي شود در که باز شد نفر اولي که پشت ميز مطالعه بود خودش بود!قيافه اش طوري است که شادي و غم را زياد بروز نمي دهد ولي مطمئنم غافلگير شد...
عکس هايي هم گرفته شد فقط براي آرامش خانواده اي که چشم انتظار فرزندشان هستند.
خلاصه هر چقدر فک مي کنم اين يک اتفاق ساده نبود، خدا وقتي انتظارش را نداري چنان حال مي دهد که گفتن ندارد.
انقد 12 آبان ماه 89 ماجرا دارد که هر چقدر فکرش را مي کنم توي همه اين ماجراها حکمتي بوده، حکمت هايي که ما بي خبريم.

آبان ۱۰، ۱۳۸۹

بعضی آدم هستند که...

کلن بعضی آدم ها هستند که درب و داغون که باشی، زیر آوار که مانده باشی، انگیزه و امیدت به صفر مطلق نزدیک شده باشد تن صدا و لحن صحبت کردن شان از زیر آور می آوردت بیرون.
دلت برای زندگی، برای خودت و برای خندیدن تنگ می شود.
شرایط کاری هر روز چارچوب هایش تنگ تر می شود انقدر که هر روز بی انگیزه تر و نا امیدتر می شوم و این حس بی خاصیتی عجیب دردش زیاد شده این روزها.
بیش از یکسال قبل آقای برادر بود که در این شرایط کلی روی مخ درب و داغانم کار می کرد، همین حالا هم وقتی رسما نفس هایم زیر آوار به شماره می افتد اوست که از همان راه دور دور امواج مثبت را روانه می کند به سمتم.
یا همین آقای معلوم الحال، تا چند وقت پیش شاکی بود که چرا تحویل نمی گیری مگر دختر با ما مشکلی داری؟!
برایش توضیح دادم که برایم ارتباط بر قرار کرن با این جماعت سخت است، حس خوبی نسبت بهشان ندارم و...
حالا هر از گاهی که می بینمش لحن حرف زدنش، آن ته لهجه ای که دارد و خنده هایش کمی به همه چیز امیدوارم می کند.
دیروز واقعن طوفانی بود و امروز امواج آرام به ساحل نزدیک می شدند.

آبان ۰۸، ۱۳۸۹

صدای پاییز هم در نمی آید

پاییزم امسال هم انگار حال و حوصله خودنمایی ندارد، فقط چند روزی است که عصرها هوا کمی سردتر شده.
خبری از برگ ریزون های سال های قبل نیست، صدای خش خش برگ های زرد و نارنجی زیر کفش های شنیده نمی شود.
پاییز هم انگار روی فرم نیست، دپسرده شده، با خودش درگیری درونی دارد! چیزی بروز نمی دهد.
پاییز هم شده یکی مثه ماها، که این روزها معلق تریم، مرددتریم و گاهی نمی دانم! اصلن نمی دانم.

آبان ۰۷، ۱۳۸۹

حالمان دچار خرکیفی مضاعف شد

طبق آخرین لیست کشک کاری من عید غدیر بود ولی دیشب یکی از همکارها زنگ زده که اگر می شود برنامه کشکمان را عوض کنیم و تو به جای من برو!
هی هی، ما هم که نه گفتنمان نمی آید قبول می کنیم و رسما تمام روز جمعه امان به فنا می رود.
نماز جمعه از لحاظ روحی و روانی آزار دهنده است شاید یکی یا دوبارش را بتوان گذشات پای تجربه ولی بیشتر از آنش واقعا درناک می شود.
یعنی فقط منتظرم برسد به دعاهای خطبه دوم تا فلنگ را ببندم.
نه اینکه روزهای جمعه ای که خانه ام خیلی خوش خوشانم باشد، نه ولی نماز جمعه خیلی انرژی می گیرد! از یک طرف وقتی که وارد مصلا می شوی و می روی کنار اتاقی می نشینی، این زن های ور وره جادو زرتی می ایند کنارت می نشینند و هی حرف می زنند و هی حرف انگار نه انگار که باید به خطبه ها گوش دهند! بعد از آن طرف مجبوری به خطبه ها هم کامل گوش کنی و این خودش کلی انرژی می گیرد.
خلاصه که نمازجمعه از آن برنامه های انرژی بر است، بدون یارانه.
ولی حالا حدودای ساعت 19 است که آمده ام خانه و پریدم اینجا و بسی خر کیف شدم از دیدن اسم محدثه و آیدین.
خیلی خوشحال شدم خیلی! احساس می کردم فراموش شده ام ولی حالا که خسته رسیده ام خانه و آمدم سری به اینجا زدم کلی ذوق مرگ شدم! چقدر خوب که هستید رفقای قدیمی.

آبان ۰۶، ۱۳۸۹

دوستی های تازه

این چند روزه روزی دو تا سه برنامه خبری داشته ام و رسما خیلی خسته شده ام!

از دانشگاه می پری زندان از زندان نیروی انتظامی بعد اوقاف بعد دوباره دانشگاه بعد دوباره ناجا. خلاصه رسما له شدم این چند روز.

بعضی وقت ها می شود چند روز پشت سر هم هیج برنامه خبری نیست ولی یک روزهایی هم بس که ترافیک برنامه ها زیاد است به فنا می روی.

خلاصه امروز دو تا برنامه بیشتر نبود ولی واقعا خسته بودم و خوابم می آمد، بیشار حستگی روزهای قبل بود. پیرینت خبر را که دیدم خودم فهمیدم دارم منگ میزنم یکی دو تا اشتباه دارم و جا انداختن کلمات. همه اش از خستگی است، از زیر چشمم در رفته دبیر هم خسته است دیگر.

قید بقیه خبرها را می زنم و پیش به سوی خانه. اینجا را که باز می کنم یک مهمان تازه داشته!

اعتراف می کنم که از دیدن اینکه یکی به تعداد نظرها اضافه شده خیلی خیلی خوشحال می شوم، خرکیف شده ام. دیگر خبری از دوستان قدیمی وبلاگیم نیست جز محمدرضا.

جدا دوست دارم دوستان جدید ویلاگی پیدا کنم.

آدرس اینجا را به هیچ دوستی از آنهایی که اطراف خودم هستم ندادم، فک می کنم اینجوری خیلی راحت ترم.

آبان ۰۴، ۱۳۸۹

معجونی به نام یارانه ها

مدام این روزها حرف از هدفمند کردن یارانه هاست.
جالب این است که مدیران و مسولانی هنوز فرق بین طرح و قانون را نمی دانند و مدام از طرح هدفمند کردن یارانه ها می گویند و از اثرات مثبت آن دم می زنند.
از آن طرف در تاکسی، اتوبوس، صف بانک و هر جایی که می روی مردم نگران و مضطرب اند از این که چه خواهد شد؟! که گرانی ها کمرشان را شکسته تر می کند، که...
مدام ناله، نفرین و فحش.

آبان ۰۳، ۱۳۸۹

اینجوریا

مثلا این طوری است که اندک خوشحال هایمان هم به زهر و ترس تبدیل می شود.
دوستم در جشنواره شعر دانشجویی اول شده بود! گفته بودند چون شعرهایش سیاسی بوده شعر دیگری را برای چاپ در کتاب جشنواره بدهد و قبل از مراسم اختتامیه هم گفته بودند همان شعری که چاپ شده را بخواند.
خلاصه با چند نفر از بچه ها رفته بودیم در برنامه. دوستم که رفت بالا و شعر را خواند مورد تشویق و تحسین زیادی قرار گرفت.
مراسم اعلام رسمی نفرات برتر و اهدای جوایز قرار بود بعد از شعرخوانی کل نفرات برگزیده و منتخب برگزار شود...
من چون قبل از این مراسم در برنامه دیگری بودم و صبح فردا هم باید برنامه دیگری می رفتم پس از شعرخوانی دوستم به همراه دو تا دیگر از بچه ها خداحافظی کردیم و هر کسی به سمتی رفت.
دوست قرار شد اسم نفرات برتر را شب مسج کند تا فردا خبرش کار شود.
شب از12 گذشته بود که مسج زد، همه چیز رفت در هوا یک چیزهایی تو این مایه ها.
گفت بدون اعلام نفرات برتر گفتند خداحافظ، بدون اینکه توضیحی بدهد.
فردا ته و تویش تا حدودی درآمد و معلوم شد عده ای گیر دادند که چرا شعری که خوانده اروتیک بود و چرا داوران این فرد را برتر انتخاب کردند و...

مهر ۲۳، ۱۳۸۹

شهر خالی است از...

یک زمانی هست از موضوع دور هستی و صرفا بر اساس شنیده ها، دیده ها یا نقل قول ها قضاوتی می کنی.
ولی زمانی که به اصل ماجرا نزدیک و نزدیک تر می شوی قضایا فرق می کند، دیده ها، شنیده ها و قضاوتت رنگ و بویی دیگر می گیرد.
وقتی نزدیک می شوی گاهی تعفن ِدروغ و عوام فریبی به قدری آزاردهنده می شود که از خودت و از آگاه شدنت حالت بهم می خورد!
دلت می خواهد تو هم یکی باشی که آن دورترها ایستاده، شاید آن دورترها بشود راحت تر نفس کشید.
سر قضیه قطار من همین حس را دارم که ای کاش وارد جریانش نمی شدم، ای کاش مرداد 88 نمی رفتم طرف قطار.
حالا اگر من یکی بودم مثه بقیه که خبر از قضایا نداشتم، از کنار اخبار قطار راحت می گذشتم نهایتش می گفتم به درک!
ولی بدبختی این است که هر چند اندک در جریان این موضوع قرار دارم و نمی دانم این ها چطور می توانند انقدر دروغ بگویند، چطور طرحی که در مدت پنج ماه یک درصد پیشرفت فیزیکی نداشته قول می دهند تا پایان سال به اتمام برسد.
بدبختانه عده ای ساده لوح هم هستند که گول همین می شودها و خواهد شدها را می خورند و نمی دانند که چقدر فاصله است بین می شود تا شد.
وقتی این حجم از دروغ از یک سو و آن همه جفا و بی مهری را از سوی دیگر می بینم دلم می سوزد برای این شهر.
برای شهری که مدیران بی کفایتش همان داشته های دیروز را هم دارند فنا می کنند! چه برسد به امروز.

ای مگس عرصه سیمرغ...

انقدر در کار و روزمرگی ها فرو رفته ام که اصلن متوجه رشد ریحون های بنفش باغچه امان هم نمی شوم.
خیلی بد است ها، دور شدم از زندگی خیلی، خیلی، خیلی.
فیس بوک را تعطیل کردم تا بیایم اینجا .
دیشب که وبلاگ یکی از دوستان قدیمی را باز کردم چشمم به عکسی افتاد، یک نفر از بشرهای دو پای توی آن عکس شش ماه در این شهر مسوولیتی داشت! به گمانش ریش، تسبیح و نگاه روی زمین یعنی مسلمانی و...
چه روزهای بدی بود، چقدر حس بدی داشتم نسبت بهش! خیلی بد.
بعضی وقت ها آدم برای حفظ آبروی اشخاص و پایدار مانندن اساس خانواده افراد سکوت می کند، ولی خداوند می داند که چطور کوس رسوایی آنها را بزند!
هزار و یک انگ می چسبانند به فرزندان مردم و فک می کنند خودشان قدیس های سینه چاکِ... هستند ولی زیر این لایه های شکننده ی تظاهر، خباثتی تهوع برانگیز و بی شرمیِ غیرقابل توصیفی در جریان است.
باز هم خدا را هزار مرتبه شکر.

مهر ۲۲، ۱۳۸۹

حوزه بندی

یکی از بچه ها دانشگاه قبول شده و از این شهر رفته.

امروز جلسه ای گذاشتن برای تقسیم حوزه های کاریش.

چه کار کنم بیشتر حوزه های کاریش با روحیات من هیچ سنخیتی ندارد، مثلن بسیج، سپاه، جهاد کشاورزی و...

یکی دیگر از همکاران کنارم نشسته و هی می گوید پس چرا حوزه های کاری تو از همه کمتر است؟ چرا از حوزه های کاریش بر نمی داری؟

این ها فعلن روی کاغذ است، احتمالن در عمل اتفاق ها شکل دیگری خواهد افتاد.

همین دو هفته گذشته من فقط برنامه چند تا از حوزه های کاری خودم را رفته ام با اینکه هفته ناحا بود بچه های معاونت اجتماعی خودشان خبرها را فرستادن و من رفتم برای پوشش حوزه های کاری این و آن!

همین ها که دم از همکاری می زنند و تعداد زیاد حوزه هایشان فرصتی شده برای ادعای پرکاریشان بهتر است آمار همین چند مدت اخیر را چک کنند ببینند اوضاع و احوال چطور است؟!

به هیچ وجه من الوجود با حوزه والی خونه کنار نمی آیم، نمی توان تحملشان کنم چه برسد به فهمیدنشان!

حرف ها بسی تکراری، شعاری، عوام فریبانه! اصلن گفتن ندارد که چه زجری است تنظیم حرف هایی که مدام در هر جلسه و در هر جایی تکرار می شوند.

مثل قبل ترها نیستم،آن زمان که فکر می کردم دور شدن از فضای کار برایم سخت است، این روزها مدام به رها کردنش فکر می کنم احتمال می دهم این اتفاق دیر یا زود بیفتد! تحملش دارد هر روز دردناک تر می شود، ددددددددددددددددددرد نااااااااااااااااااک تر.

______________________________________

شهر دوباره پر شده از بنر، انگار با نصب این بنرها شهر مقدس می شود.

مهر ۲۱، ۱۳۸۹

له شده در ترافیک کاری

امروز از آن روزهای پر ترافیک کاری بود.
صبح با یک همایش ملی و حضور مقام عالی انتظامی کشور شروع شد، سخنرانی والی به حدی افتضاح بود که تقریبا صفحه خبرم سفید و گاهی جمله های ناقص خط خطی شده را می توان در آن دید.
در یک اقدام مقتدرانه خبر والی را نمی نویسم چون واقعا از حرف هایش چیزی نمی فهمم ، نمی دانم چه علاقه ای دارد به اینکه شونصدتا ایسم را ردیف کند و هی مدام در هر جلسه همین ها را تکرار کند! انگار فکر می کند هر چقدر علمی تر صحبت کند و تخصصی تر نشان دهنده آن است که دانایی نزد او در حال فوران است، زکی.
بعد از جلسه و هنگام مصاحبه وضعیت جوری است که می نشینم روی زمین برای نوشتن خبر!بعدش هم همه التماس دعا دارن که زود خبر را بفرست تا کپ بزنیم.
می روم اداره و باز همان اتفاق نامیمون. انبوهی از فکس خبری و برنامه ای روی میزم تلنبار است!!! دیدنشان استرس را زیاد می کند، یک جورایی آرامش و اعتناد به نفسم را بهم می ریزد.
جالب است وقتی اعتراض می کنم می گویند فلانی مرخصی است حالا توی این شرایط کاری دادن مرخصی به افراد چه لزومی دارد؟!! سریع خبرها را کار می کنم و یکی را می گذارم سر موقع که خبر می دهند فلانی آمده دانشگاه بپر بیا.
بروم کلی کارم می ماند نروم ،ممکن است حرفی بزند و بعد گاو ما بزاید! می روم.
جلسه پرسش و پاسخ که شروع می شود دانشجویی می رود بالا و نفر اول مملکت را آقایِ... و با لفظ تو مورد خطاب قرار می دهد و بعد یکی دیگر...
یادش بخیر پسرک راست می گفت قبل ترها این سالن وقتی برنامه ای بود می ترکید از جمعیت!
همین پارسال هم مناظره بین نبوی و کواکبیان که بود ما روی زمین نشسته بودیم، حالا صندلی های خالی ...
بر می گردم اداره نزدیکای ساعت 17 است.
با هزار مصیبت خبر نوشته می شود، تمرکز ندارم چون خرف ها پراکنده اسن خسته ام شده ام دیگر.
اینترنت دوباره قطع شده و با خفتی اساسی خبر می رود روی خروجی، یک خبر خنثی که از همه جایش زده شده.
تمام روز را فقط یک تکه کیک با چای خورده ام، گرسنه ام نیست چون استرس و فشار کار مجالی برای گرسنگی نمی گذارد.
کاغذها را یکی یکی پاره می کنم و مستقیم پرت می کنم توی سطل، هوا تاریک شده نزدیکای 19 است بار و بندیل را جمع می کنم.
تازه یکی می گوید واقعا میخوای بری؟ می گم: ها پس چی ؟ می گه می خواستم صوت روی ریکردرم رو پیاده کنی؟
ای روزگار من چی بگم؟
واقعا تو این اداره فک می کنن من چیکاره ام؟ واقعا همکاری فقط در من خلاصه می شه؟ حوزه های کاری خودم هست هر برنامه دیگری هم که کسی نباشد می روم، دیگه مگه من چقد باید همکاری کنم؟! سهم بقیه چیه از همکاری که قولش رو دادن؟! شب قبل هم من تا 9 برنامه بودم.
درست کار کن یعنی به مرور زمان خر فرض کردنت و ازت بیگاری کشیدن. _______________________________________
بعد از خرداد 88 تعدادی از دوستان قدیمی وبلاگی دیگر ننوشتند، رفتن پی تشکیل خانواده یا دیگر حس و حال نوشتن را نداشتند.
خلاصه کم کم جمع دوستانه ما پراکنده شد ولی در تمام این مدت محمدرضا با اینکه دو باری وبش مسدود شد، می نویسد.
بسی شادمان شدم از اینکه ردپای کرکس پیر را دیدم، از علی هم که دیگر...

مهر ۰۹، ۱۳۸۹

کتاب خوانی با طعم ترس و درد

درست است که اینجا همه اش پر شده از غر و ناله ولی حب بعضی وقت ها سعی می کنم به چیزهای دیگری هم پناه ببرم.
خواندن کتاب مرگ کسب و کار من است را شروع کردم.
انگار این ماجراها دارد در یک اتاق خالی با دیوارهای بلند اتفاق می افتد.
اتاق یک پنجره کوچک دارد که کمک می کند نور به داخل راه داشته باشد، یک صندلی وسط اتاق هست و دیگر هیچ! فضایی سرد و ترس آور.
پسرک چه زجری می کشد با این زندگی لعنتی و تنظیم شده با آن مقررات مسخره و دعاها و اقرارها.

پیله

ادمیزاد است خب، احساساتی هم دارد هر چند مثه ماشین کار کند و شب را به روز و روز را به شب برساند.
مدت هاست این شهر از آرامش و شادی به دور است. هر روز و هر هفته ماجرایی پیش می آید و ما هم بیشتر وقت ها در مرکز این اتفاق ها گرفتار می شویم.
گاهی می شود با اندکی تحمل از کنارشان گذشت ولی بعضی وقت ها هم بد جوری هولمان می دهند وسط معرکه.
به مرور زمان همه این اتفاق ها اثرش را بر روح و روان آدم می گذارد.
زود به زود دپسردگی می آید سراغت، یهو می بینی بغضی سنگین جلو نفس کشیدنت را می گیرد، یهو دلت می خواهد فرار کنی بروی جایی گم و گور شوی. گاهی می شود که سکوت و آرامش برایت رویایی دست نیافتنی می ود و...
پسرک را دوست دارم یعنی حس خوبی از بودن کنار او و تعداد دیگری از بچه ها دارم، با این که اختلاف سنی هایمان زیاد است ولی خوب خرف ها و دردهای همدیگر را درک می کنیم! بس که این دردها و زخم ها مشترک است.
می گوید چقدر فاز منفی می دهی؟! چه بگویم خبر ندارد که همین دیروز عصر که چندان خوب نبودم یکی از بچه ها که از این شهر دور شده مسج داد و حالش خوب نبود، خراب و داغون بود و همین بدترم کرد .
و بیشتر اوقات همین جور می شود که حالم بدتر و بدتر و...می شود.
یک وقت هایی کم می آوری می روی با کسی درد و دل می کنی و اصلن توقع هم نداری آن حرف ها جایی پخش شود ولی وقتی آن حرف ها را از دهان کسی دیگر می شنوی دلت می خواهد همه دردهایت را درون خودت دفن کنی ولی به کسی اعتماد نکنی.
نمی دانم چند بار دیگر باید این موضوع سرم بیاید .
من اعتماد می کنم به عنوان یک دوست به تو و تو آن وقت...
این جور موقع ها احساس می کنم خیانت کردم به مجموعه ای که در آن کار می کنم. من از ناراحتی و دپسردگی حرفی را زدم نه از روی غرض و مرض فقط برای آرام شدن خودم ولی قرار نبوده اطلاعاتی خارج شود ولی حالا برداشت ها این می شود.
خیلی بد است این اتفاق ها خیلی بد، کاری می کنند که آدم در شرایط بد فقط به دورن پیله خود برود و مدام این پیله تنگتر می شود و فضایش محدودتر.

مهر ۰۲، ۱۳۸۹

سوءاستفاده های مکرر

آقای او(رییس مرکز) منتقل شده به شهر دیگری و هنوز جانشینی برای او انتخاب نشده، به همان اندازه که من از رفتنش ناراحتم عده ای هم این روزها دارد قند توی دلشان آب می شود.
اوایل که آمده بود ناراحت بودم از لحن صبحت و خطاب قرار دادن هایش. بعدتر او هم کمی بیشتر با فضای شهر و مجموعه اشنا شد و روابطمان بهتر.
من زیاد غر می زدم چون حرف هایش یه جورایی تحقیرآمیز بود ولی به مرور بهتر شد، حالا می بینم که چقدر من روی این مسائل حساس بودم در حالی که بقیه ککشان هم نمی گزیده و اعتراضی هم نمی کردند.
من اعتراض می کردم چون به من برخوردف همه این اعتراض ها را هم در خود مجموعه م یکردم نمی رفتم بیرون هوار بزنم.
دیروز دو تا پسرک هایش آمده بودند اداره، انقد شیطنک کردند و با هم خندیدیم که گفتن ندارد، دلم برای هر دوتاشان تنگ می شود، شاید بعدترها که دیدمشان مردی شده باشند.
جالب اینجاست که برخی سازمان ها ما را برای خر حمالی می خواهند ولی موقع تقدیر شماره بعضی های دیگر را دارند، هیچ وقت دلم نمی خواست بروم برنامه های والی خونه حالا هم خودشان انتخاب کردند چه کسانی مسوول حوضه شان هست عمرا که بروم. حالم از این روابط بهم می خورد، زیاد.
امروز خبری را نوشته بودم که ارسال کنم اینترنت قطع شد و همه چیز به فنا رفت.
دوباره خودم را راضی می کنم به نوشتنش که تلفنم زنگ می خورد.
به هر کدام از بچه ها زنگ زدیم تلفنشان را جواب نمی دهند، لطف کن برو نماز جمعه، انقدر عصبانی می شوم که از شدت خشم حاضر نیستم به سواال و جواب های مکرر بابا و مامان جواب بدهم. حالم از این بچه ها بهم می خورد از اینکه فقط و فقط دنبال منافع خودشان هستند و روابط هایی که دارند و سوءاستفاده از فرصت ها.
بعد ادعای همکاری کردنشان می شود بعد اگر ...
همیشه همین طور بوده انقدر که نیروی خدماتی هم به من می گوید چقدر از تو سوءاستفاده می شود، آنها بلدند چکار کنند ولی تو سادهای؟! یکی که خوب کار کند همین بلا هم سرش خواهد آمد.
راست می گوید ولی چه خاکی سرم کنم؟! با وجدان کار کنی می شود این! مدام تویِ رویشان نیاوری خر فرضت می کنند، حرف هم بزنی که دیگر دودمانشا به باد است.
سعی می کنم کاری به هیچکدامشان نداشته باشم فقط تحملشان کنم، چقدر این تحمل کردن های مدام دردناک شده است.

شهریور ۲۹، ۱۳۸۹

آقای او هم می رود

حالم خوب نیست، اشک هایم رها تر از هر زمان دیگری در حال سرازیر شدن است و بعض سنگینی در گلویم لنگر انداخته.
چند روز دگیر آقای او هم می رود و من باز هم بی پشتیبان می شوم.
حالا شرایطم نسبت به سال قبل تغییر کرده، آن روزهای پر استرس و رفتن آفای بردار همزمان شده با دستگیری بچه ها.
داشتم روانی می شدم رسما.
حالا این یک سال آقای او انقدر در حقم مردانگی کرده که مامان و بابا هم همیشه دعاگویش هستند!
می رود ولی خاطره جوانمردی ها و حمایت هایش در ذهنم جاودانه می ماند.
سفرت سلامت مرد.

شهریور ۲۷، ۱۳۸۹

گریه هایِ تنهایی

دیشب همین موقع ها دلم خیلی گرفته بود نشستم چند دقیقه ای گریه کردم تا حالم بهتر شد.
پسرک ظهر رفت دنبال ثبت نام دانشگاه، آن یکی مسافرت است و دیگری هم زودتر رفت خانه.
من ماندم و لیوان چایی نبات و نانی که از صبح تا عصر هر بار تکه ای از آن را خوردم به جای صبحانه و ناهار.
ساعت حدودای دو بود خسته شده بودم و دلم یه جورایی داشت بهم می خورد سرم روی میز بود که آقای او صدایم کرد.
شروع کرد به حرف زدن و حرف هایش...
هر بار دلم می شکنه بعدش یه اتفاق خوب و غیرمنتظره می افته و حرفای آقای او همون اتفاق خوب بود.
انگار بهم امید و انرژی رو دوباره تزریق کرد. ماندم سرکار تا ساعت 19.
انگار خستگی فراموشم کرده بود.

شهریور ۲۶، ۱۳۸۹

معلق

حداقلش این بود که جمعه دستی به سرو روی اتاق می کشیدم ولی امروز حتی حوصله این کار را نداشتم.
دو روز است پنجره اتاقم بسته، ولی یک لایه خاک روی کتابخانه نشسته حس تمیز کردنش نبود.
مدام عطسه می کنم و این عطسه در بی حالی و تنبل تر شدنم تاثیر گذار است، شاید هم دارم بهانه تراشی می کنم.
دیروز اصلن تمرکز نداشتم، خبرها را امروز صبح از خانه فرستادم، روزهایی که کشیک ماست غالبا تا پنج و شش عصر در اداره هستیم ولی زمانی که خانم حساس کشیک هستند سه سوته خبر نماز جمعه را می دهند و خداحافظ.
دیدم امروز هم بنده خدا رییس خودش بقیه خبرها را تنظیم کرده.
بارها سر زدم به فیس بوک، جی میل یاهو ولی دریغ از اینکه چراغی حتی قرمز باشد.
ولو می شوم روی تخت چند صفحه ای کتاب می خوانم ولی نه حالم خراب تر از این حرف هاست.
پیامکی فرستادم برای حاج آقو، نوشتم از صبح تا حالا دارم از حس بی خاصیت بودن خفه می شوم. جواب می دهد فردا قراری بگذار.
دلمان خوش شده به این قرارها که هر وقت هم دور هم هستیم حال یکی خراب است و فقط برای ظاهر سازی لبخندی، مسخره بازی! باز آخرش می رسیم به خاطره آن روزهای شاد پر انرژی و...
خودم می دانم مدت هاست اعتماد بنفسم را برای نوشتن از دست داده ام، اوایل شروع کار وضعم خوب بود ولی بعد انقدر دایره محدودیت ها تنگ تنگ تر شد که ناخواسته خودم هم شروع کردم به خودسانسوری.
مصاحبه ها انقدر کلیشه و مسخره است که ادم دلش بهم می خورد از خواندنشان.
همه چیز مصاحبه از قبل مشخص است این که حرف آخر و جمع بندی باید چه باشد.
تیتر و لید باید چه باشد حرف ها چطور جهت دهی شوند و...
انقدر این محدودیت ها، کلیشه ها و فشارهای این ور و آور زیاد بوده که حالا هم که فرصتی برای آزادتر نوشتن به وجود آمده توان نوشتن ندارم.
مخم مدام کم می آورد، در این مدت کلمه ها انقدر در چارچوب بودند ومحدود شده اند که حالا توان این را ندارم که با آنها بازی کنم، که رهایشان کنم روی خطوط کاغذ و یا روی صفحه کیبور پیدایشان کنم.
از منِ این روزها متنفرم، از این خودِ دور شده از خودم، که هر لحظه در تقلا است و مدام جان می کند ولی به جایی نمی رسد، همین طور معلق.

ملاقاتی در...

پنج شنبه روز پر استرسی بود ولی چند ساعتی بودن با یه دوست، لحن صحبت کردن ها و حرف هاش خیلی بهم انگیزه داد.
آرومم کرد و تا حدودی انگیزه ای شد برای نوشتن.
صبح حال خوبی نداشتم، انقدر نگران و مضطرب بودم که نتونستم تو اداره کارهامو انجام بدم.
قرار رو به درخواست من گذاشتیم در آرامگاه همشهری، نه که از آن جا خوشم بیادها! فقط برای اینکه شلوغ بود و چون نگران بودم می گفتم کسی شک نمی کند.
فضا جوری هست که آدم به همه چیز شک می کند، هر رفتاری، حرفی و برخوردی.
از شانس ما مرتب آدم های آشنا دیدیم، انقدر که بی خیال بودن در آنجا شدیم.
از یه طرف بری جای خلوت حرف در میارن، از یه طرفم می گی بریم جایی که شلوغ باشه، باز هم حرف در میارن، خلاصه اینکه در هر صورت حرف و حدیث هست.
ظاهرا حالم خوب است ولی درونم نا آرام، خودش هم نمی داند دقیقا به دنبال چیست؟ * بعضی وقت ها در مورد بعضی ها سکوت می کنی، فک می کنی اگه حرفی بزنی میشه یه جورایی زیر آب زنی و اصلن شاید فک کنن از روی حسادته.
ولی خب وقتی پای کار مشترک پیش میاد، باید از نگرانی ها گفت، از نبود اعتماد به بعضی ها و احتمالات.

شهریور ۲۴، ۱۳۸۹

یک روز آرام

پس از یک شب خوب که با رفقا داشتم دوباره صبح خوابم برد.
صبح نگاه ساعت می کنم، بعد می گم هنوز وقت هست و یکهویی می بینم دیر شده.
می رسم اداره و چیزی که به شدت اعصابم را بهم می ریزد برگه ای است که چسبانده اند روی سیستم.
برای فلان موضوع مصاحبه گرفته شود، یک جوری حس بدی دارد که بیایی سرکار و ببینی هنوز ننشستی برنامه ات را ردیف کرده ان.
مصاحبه ها را هر طور که هست می گیرم و تا ساعت 2:30 اداره می مانم بعدش با آقای پدر می آیم خانه دو ساعتی اساسی می خوابم. بعد خبر تجمع را می دهم وبعد یک چای تازه دم همراه کیک شکلاتی.
"عشق من" با صدای فرزین گوش می دهم به یاد سال آخر خوابگاه و دخترکی که عاشقش بود.

شهریور ۲۳، ۱۳۸۹

حساسیت های پسرک

فک می کنم بس که دیر به دیر دور هم جمع شدیم، بچه ها نسبت به رفتارها و حرف های هم حساس شده اند.

مثلا "ع فکر می کند همه خودشان را مهم تر از بقیه می دانند و مثلا به همین خاطر بود که مسافر کوچولو دفعه قبل نگفته چطور شده که رفته خانه فلانی.

یعنی پسرک بیش از حد انتظار حساس شده و یک جورهایی افسردگی و دلتنگی در رفتارش هست.

به قول خودش دیگر نه از دوری اینجا دل تنگ است نه از بودن در شهرستون شاد.

یک جورهایی شده ایم هر کدام! قبل ترها شاید صمیمی تر و مهربان تر بودیم، بهانه های الکی نمی گرفتیم

مثلا از خودش خلاقیت نشان داده رفته ماهی خریده در عوض شامی که برای قبولی دانشگاه به دخترک نداد.

یک جورایی حس کردم خواست همه مهربانیش را با این کار نشان دهد و یک جور انتظار داشت از کارش استقبال شود ولی خب دخترک هم ماهی دوست نداشت.

نمی دانم در برابر این برخوردهایی که دل ظریف و نازک بچه ها را می شکند و کدورتی از هم به دل می گیرند چطور باید رفتار کرد. این جمع چند نفره مان را دوست دارم ولی "ع" بعضی وقت ها گیرها و ایرادهای سه پیچه ای می گیرد.

خب او تقریبا 9 ماه از سال را پیش ما نیست ولی در تمام این مدت مسافر کوچولو هست، چرا نمی توانی ورود آدم های جدید را راحت هضم کنی؟!

کاش انقدر حساس نبود، پسرک! تا دور هم بودنمان بیشتر تر می چسبید آن هم بعد از مدت ها.

توی این جمع از لحاظ سنی من از بقیه بزرگتر بیشترین اختلاف سنی هم می شود 11 سال.

ولی هیچ وقت نشده که از بودن در کنارشان احساس خستگی کنم یا حس بدی داشته باشم، بر عکس این حسی است که در مهمانی های خانگی و جمع های مثلا خانوادگی دارد.

که حتی نمی توانم برای ساعتی ظاهر سازی کنم و خودم را خوشحال نشان دهم.

امروز هم خسته و همراه با سردر سگی ظهر آمدم خانه تا ادامه کارم را در خانه انجام دهم.

کمی سردرد داشتم وقتی از خانه بیرون رفتم ولی تا زمانی که با بچه ها بودم اصلا خستگی معنا نداشت حتی انقدر هوا خوب بود که حس برگشتن به خانه را هم نداشتم.

برای اولین بار طی این مدت هر دو مسیر تاکسی گیرم آمد، بس که مسافر کوچولو گفت نگرانم زودتر برو خونه امنیت نیست کمی اعتماد به نفس و کله خر بازی های همیشگی ام را از دست دادم. جنبه ندارم یک نفر بیش از دوبار بهم بگوید، مواظب باش.

شهریور ۲۲، ۱۳۸۹

حسمان به کما رفته

صبح دیر از خواب بیدارم می شوم و تا می رسم اداره کمی دیر شده.
این روزها برنامه خاصی نیست و بیشتر مشغول وب گردی و خواندن خبرها می شوم.
بعد از مدت ها دخترک می آید سراغم باز هم همان اتفاق و جریان های همیشگی، حالم از این جماعت تسبیح به دست ریش دارِ جانماز آب کش بهم می خورد.
برنامه امروز عصر لغو می شود به این امید که دوست جان حتما برود دنیال حق و حقوقش، ولی عصر معلوم می شود که نرفته آمپر چسبانده از دست این پسرک بی خیال که سرگرم کار دیگری شده و قرار هم رفته تو هوا!
اتفاق خاصی نمی افتد مگر همین پرسه های الاف گونه در نت.
نمی دانم حالم چطور است! شاید هم حسش را ندارم که به خواهم به چیزی فکر کنم.
*
هر روز به قدر کافی خبرهای اعصاب خرد کن و ناراحت کننده از هر طرف می رسد، این که یک نفر بیاید با نوشتن چند خط و برای سرکار گذاشتن بقیه یه جورایی همه را نگران کند دیگر از آن رفتارهای واقعا نامردانه وسرخودانه است.

شهریور ۲۱، ۱۳۸۹

رویاهای کوچک شده این روزها

فکر می کردم یک روز کاری آرام پیش رو دارم ولی نتیجه اش شد روزی که رسما به اعصابم گه زده شد بس که حرص خوردم و خود خوری کردم.
این جریان سازی های کثیف خبری که هر روز هم بیشتر می شود جز اعصاب خوردی و صرف انرژی چه نتیجه ای دارد؟ کی قرار است بفهمند؟!
رسیدن به یک روز آرام به دور از این جوسازی ها و جریان سازی های خبری هم شده است یک رویا، چقدر رویاهای این روزهایمان کوچک شده اند!
شب ساعاتی را با یک نفرچت می کنم، بهتر می توانم نفس بکشم.
تلفنی هم نمی شود حرف زد، این روزها دلم فحش دادن و بد و بیراه گفتن می خواهد، حداقلش سبک می شوم، اتفاق دیگری که نمی افتد!!!
یعنی اگر این ارتباطات دیجیتالی نبود بشری مثه من می خواست چه غلطی بکند؟ احتمالن می رفت توی تیمارستانی جایی دراز کش می افتاد.
قبل ترها نوشتن با خودکار آن هم از چپ به راست آرامم می کرد ولی حالا قدرت نوشتن با خودکار را از دست داده ام.
نوشتن روی کاغذ گاهی عصبیم می کند، تمرکزم را بهم می ریزد.
ساعت 23:30 شنبه شب است خوابم نمی آید، بر عکس دلم چایی هم کشیده.
راستی دارم کتاب مارک و پلو را می خوانم سفرنامه های منصور ضابطیان به برخی کشورها.
قبل ترها تعدادی از آنها در مجله چلچراغ چاپ شده بود و خوانده بودمشان.
بعضی وقت ها لازم است کتاب هایی بخوانی فقط برای لذت بردن نه اینکه حتما بخواهی دنبال نکته ای یا نمی دانم هزار چیز دیگر باشی.
باید دراز بکشی روی تختت و بعضی جاها به شخصیت ها حسادت کنی، بعضی جاها بگویی کوفتت بشه و بعضی جاها بگویی خوش به حالت رقیق.
دارم با همین نور صفحه مانیتور لپ تاپ می نویسم روشنایی اتاق بقیه را اذیت می کند، اهل خانه زود می خوابند و از آن طرف هم صبح زود بیدارند.

شهریور ۲۰، ۱۳۸۹

گیجانه

شنبه است و مثلن تعطیلی بعد از روز عید فطر.
بی حوصله تمام روز را افتاده ام روی تخت.
وسط های روز یاد مرجان می افتم که حالا کیلومترها دور از مرزهای این خاک است، پیش خودم می گویم یعنی من یادش می مانم؟ بعد به خودم می گویم مگر تو آن روزها می توانستی کسی جز خودت را فراموش کنی؟!
عصر خواندن از دل گریخته ها تمام می شود نمی دانم مرز بین واقعیت و تخیل در این نوشته ها کجاست؟ نمی دانم.
حس خوب؟! نع حس خوبی ندارم، یعنی یک جورای بدی گیج و منگم. نمی دانم چکار می خواهم بکنم.
گیج و منگم اساسی و انگار تمامی هم ندارند، این احساسات افسارگریخته!

شهریور ۱۹، ۱۳۸۹

کمی از همه چی

خودم دوست دارم اینجا هر روز آپ شود ، احساس خوبی بهش دارم هر چند کمتر رهگذری از اینجا عبور می کند.
وقتی می بینم عددی جلو بخش نظرات هست کلی خوشحال می شوم، بیشتر وقت ها هم که نیست...
چهارشنبه وقت دندانپزشکی داشتم سرکار نرفتم.
کار دندان خیلی طول نکشید با یه آمپول بی حس شد، ولی زیر دست دکتر داشت جانم بالا می آمد.
اخیرا دندان هایم پوست کلفت شده اند و یکی دو تا آمپول اثری ندارد.
بعدش تصمیم گرفتم بعد از مدت ها بروم کتابفروشی.
رفتم دانش، گشتی زدم و چند کتابی خریدم از جمله از دل گریخته های مسعود بهنود را.
سادگی، روانی و جذاب بودن قلمش را دوست دارم کتاب هایش از آن نوعی است که یک نفس باید بروی تا آخرش و لذت دارد خواندنشان، ساعت ها غرقش می شوی حتی گاهی بدون اندکی تکان خوردن.
دوست داشتم دربند اما سبز را برای مسافر کوچولو بخرم ولی نشد. کتابفروشی های شهر هر جا پرس و جو کرم نداشتند! تهران هم گفتند نیست.
تصمیم گرفتم مارک و پلو منصور ضابطیان را برایش بخرم. ره آوردی از سفرهایش به کشورهای مختلف، قبل ترها بخش هایی از سفرنامه هایش در چلچراغ چاپ شده بود.
بعد از کتابفروشی راه می افتم به سمت لوازم التحریری برای خرید کاغذ کادو. آنحا پر است از دفترهای نو، کتاب، چسب، پلاستیک برای جلد کتاب ها و دفترها، جامدادی و بوی همه وسایل نو مدرسه را می دهد.
دلم می خواهد گریه کنم، برای همه ذوق و شوق خرید لوازم التحریر، جلد کردن کتاب ها، خط کشی کردن دفترها و روزی هزار بار دیدن خریدهای سال نو تحصیلی.
چقد مهر که می آید دلم برای مدرسه، برای بلند شعر خواندن ها در راه مدرسه، هله هوله خریدن ها، مبصر شدن و... تنگ می شودف گاهی هم می ترکد.
سوار تاکسی می شوم به سمت فلکه،مغازه ای آنجا پسته دارد! پسته از آن چیزهایی است که مرا هوایی کودکی و مدرسه می کند.
مهد کودک که می رفتم باید یک طبقه از ظرف خوراکیم پر می شد از مغز پسته تازه، چقدر دوست دارم این پسته هایی که پوست صورتی کم رنگ دارند و دهانشان باز است.
می آیم خانه تازه دارد بی حسی دندان از بین می رود و کمی هم درد دارم، کتاب ها را پخش می کنم وسط اتاق و ولو می شوم روی تخت! با از دل گریخته ها شروع می کنم مثه همیشه روان و لذت بخش جلو می رود.

دلتنگی ها

صبح خدا رو شکر اتفاق خاصی نیفتاد، تازه مصلا یه جورایی خلوت تر از همیشه بود.

تا اطراف مسجدِ رفقا هم رفتم ولی پایه ای نداشتم که جلوتر بروم یا بروم نزدیک تر و سر و گوشی آب بدهم.

مدت هاست که پشت سر امام نماز نمی خوانم، از همان خرداد 88.

خطبه ها که تمام می شود سریع از مصلا خارج می شوم.

ظهر جمعه است نشسته ام پشت سیستم، نوشته های نوه را خواندم خسته است و درگیر.

می روم سراغ وب دوستان قدیمی که حالا از هم دور شده ایم.

جالب است تولد وب اکثرمان سال 86 است.

امیر، رها، کتایون، آیدین، محدثه هم آرشیوش را برداشته.

مرجان حالا بیش از یکسال است که نمی نویسد.

امیر متاهل و کتایون رسما علائم عاشق شدنش را اعلام کرده است.

رها چند ماهی است که نمی نویسد و طاهره انگار بی حس و حال تر شده برای نوشتن.

محدثه حتما سر گرم درس و دانشگاه است، آیدین هم که می نویسد

محمدرضا همچنان فعال است و از علی دیگر خبری نیست.

قبل ترها اگر مدتی نبود و اسباب کشی می کرد به جایی دیگر خبری از حال و احوالش می داد، ولی این بار انگار خیلی دور شده!خیلی.

دلم برای دوستان وبلاگی قدیم ، مونس هم بودن ها، دور هم بودن ها، به هم امید و انگیزه دادن ها تنگ شده.

********

ص.ا هم معتکف پرده غیب شد.

شهریور ۱۶، ۱۳۸۹

زندگی ِکاری

تقریبا دو روز آرام کاری را پشت سر گذاشتم.

البته دیروز بحث در رابطه با اتفاق های روز جمعه در مسجد و درگیری های بالا بود.

بی خیال این موضوع شوم بهتر است، گرچه این قصه سر داراز دارد و به این راحتی ها پایان نخواهد یافت.

مدت هاست دلم می خواهد با آرامش بروم توی کتاب فروشی ها، ذهنم دغدغه نداشته باشد ولی نشده! خیلی وقت ها با حسرت نگاه کتاب های کتابفروشی سر میدان علم می کنم حتی چند دقیقه ای هم می ایستم و سرسری نام کتاب ها را می خوانم ولی فرصت اینکه بروم داخل و با خیال راحت کتاب ها را ورق بزنم ندارم.

عصرها هم که غالبا خسته تر از آن هستم که بخواهم جایی توقف کنم و ترجیح می دهم مستقیم بروم طرف خانه.

دیرزو افطار خانه خاله بزرگه بودیم و چقدر من حلیم بادمجان دوست دارم.

دیشب مثلن قرار بود ساعت یک بلند شم برم نت و کارهای انتقال مطالب را انجام دهم ولی دریغ.

ساعت 12:30 بود که داشتم کتاب دقترچه خاطرات را می خواندم که خوابم برد.

حدودای 8:30 صبح بیدار شدم، حدود 9 تازه از خانه بیرون زده بودم که تلفن زنگ زد و گفتند دزدی شده!

همچین هم این آقای"م" پشت تلفن گفت نمی شود توضیح داد که گفتم حتما مسئله مهمی بوده! خلاصه از همان جا تمام مسیر را با تاکسی رفتم که چی؟ خبر را اورژانس داده و باید بر اساس خبرآنها من پیگیری کنم.

خلاصه تا ساعت دو خودم را با خبرها سرگرم کردم، بعد هم بساطم را جمع کردم و پیش به سمت خونه.

**************

فک کن در کمال ناباوری در بیاید جلو بقیه خطاب به من بگوید، او مورد عنایات ویژه است و مدام بکوبد در سر که آره تو که حقوقت فلان، تو که...

شهریور ۱۴، ۱۳۸۹

سیلی خورمان هم ملس شده

امروز یکی از بچه ها گفت حالت به هم نمی خورد از کاری که می کنی، از شغلی که داری؟
این جمله یه جورایی مثلِ یه سیلی که هر از گاهی محکم می خوره تو صورتم!
چه جوابی باید بدم؟!
کی خبر داره از دلِ در به در این روزها، از عمق تردیدها، نگرانی ها؟!
حداقل تا چند ماه قبل، کافه فروغ جای کوچک اما دنج و راحت توی آن خیابان دوست داشتنی و موردعلاقه مند بود که می شد دور هم جمع شد، اندکی از خستگی ها و روزمرگی ها را آنجا پهن کرد، از هر دری حرف زد و نالید! یه بستنی شکلاتی زد تو رگ و بی خیال عالم و آدم خندید.
بعدش هم با رفقا پیاده گز کرد تا...
همان هم از ما دریغ شد، همان کافه کوچک و دنجِ دوست داشتنی.

شهریور ۱۳، ۱۳۸۹

کتاب با طعم ژله پرتقالی

کلی کتاب نخوانده تو کتابخونه ردیف شدن ولی باز بر حسب عادت وقتی پامو تو کتاب فروشی می ذارم نمی تونم دست خالی بیام بیرون. بعضی کتاب ها جاذبه خاصی دارن تا می خرمشان سریع شروع می کنم به خواندنشان و تمام.
ولی بعضی ها هفته ها، ماه ها و شاید سال ها گوشه ای لم می دهند و فقط هر از گاهی با تکه پارچه ای گرد و خاکی که رویشان لنگر انداخته را پاک می کنم تا روزی که حس خواندنشان بیاید.
چند سالی بود دنبال کتاب دفترچه خاطرات و فراموشی بودم گیرم نیامد.
تا چند مدت قبل که شب حوالی ساعت 22 داشتیم سرخورده از کنسرت کلهرها(نتوانستیم برویم) بر می گشتیم خیلی اتفاقی چشممان خورد به یه کتابفروشی جدید.
رفتیم ولگردی در کتاب فروشی تازه کشف شده.
کتاب هایش متفاوت تر از سایر کتابفروشی های شهر بود و یهو من کتاب دفترچه خاطرات را یافتم! پول خریدنش را هم قرض کردم .
مدتی ماند در کتابخانه تا اینکه چند روز قبل حس خواندنش آمد و چه لذت فوق العاده ای دارد خواندنش.
برایم رک و راست بودن نویسنده و نوشته های به دور از تعارفات مرسوم و کلیشه ای خیلی جذاب است و همین خواندن هر صفحه را دل انگیزتر می کند. ساعت ها دراز می کشم روی تختم و با لذت هر چه تمام تر صفحاتش را ورق می زنمف گاهی مکث می کنم و با خودم هر خط یا پاراگراف را مزه مزه می کنم، گاهی با خودم می گویم راست گفته ها دقیقا همین طوره یا عجب!
انگار ژله ای پرتقالی را گذاشته باشم روی زبانم و با تمام وجود از آب شدن ذره ذره اش لذت ببرم.

شهریور ۰۸، ۱۳۸۹

برنامه های یهویی

دیروز بعد از چند روز تصمیم گرفتم روزه بگیرم.
رفتم اداره که مشخص شد ساعت 11:30 باید برم برنامه، در همین حین متوجه شدم به طرز مزخرف و مسخره ای یکی از همکارام که در جای یگه ای هم شاغل اخراج شده.
آقای رییس با من آمد و در گفت و گویی که با... داشت موضوع را مطرح کرد و قرار شد همکار اخراجی دوباره به سر کار برگرده.
ظهر بود ساعت 13:15 که قرار بود یکی از همکارا با کی از مسوولا برن به یکی از شهرستان ها.گفت کار دارم و وقتی آقای رییس گفت تو به جاش برو نتونستم بگم نع.
خلاصه درست در روز یکه فک می کردم کارا کم باشه من رفتم یه سفر خارج از شهر.
یه ساعت معطی پشت در اتاق همانا، ساعت 14:30 حرکت همانا، نماز رو به وضع مصیب باری تو خاک و خل خوندن همانا، ساعت 20:30 با یه بطری آب تو برو بیابون افطار کردن همانان و رسیدن به شهر ساعت 21 همانا، حالا تا این وضع شارژ گوشیمم تموم شده بود.
خلاصه بابا و مامان محترم اومدن دنبالم و جنازه مبارک ساعت حدودای 10 رسید خونه، چشم چپم هم به شدت قرمز شده بود! فقط یادم یه سری زدم به نت و نمازی و خواب تا ساعت 7:45 امروز صبح.

شهریور ۰۶، ۱۳۸۹

روز نوشت

حس خوبي دارم از اينكه در يه مقطع زماني مي تونستم خيلي راحت و بدون سانسور بنويسم و همين نوشتن ها كمك كرده الان بعد از سه سال وقتي مي خونمشون حس خوبي بهم دست بده.
اما بعد از هك شدن آن وب هميشه نازنينم با اون قالب هاي زيباش ديگه هيچ وقت دلم به نوشتن نرفت. ديگر هيچ جا مثل اون جا برام امن و دنج نبود.
ولي حالا كه دوباره به آرشيوش دست پيدا كردم و لذت خوندن اون مطالبا بدجوري رفته زير دندونم و حس خوبش تو وجودم جاري شده،‌ مي خوام دوباره شروع كنم به نوشتن مثه همون روزها.
حالا كه مطالب اون سال ها را مي خوانم چقدر خوشحالم از اينكه اون زمان ها هر چه در دلم بوده ،‌شاد بودم يا ناراحت،‌ عصباني بودم يا خوشحال جايي ثبت كردم.
* بس كه به خودم تلقين كردم نمي تونم روزه بگيرم واقعادر اين زمينه تنبل شدم.
مي دونم مي تونم اگه يه كم به خودم سختي بدم ولي الان به شدت دارم تنبل بازي در مي ارم.
درس هم مسائله مهمي كه بايد بهش توجه كنم.
ديشب همين طور كه رو تخت دراز كشيده بودم،‌ چند فصلي از يكي از منابع ارشد رو خوندم از خوندن اين جور بحث ها اون تو حوزه اي كه بهش علاقه دارم لذت مي برم.
ولي كاش بتونم درس خوندن رو به صورت جدي ادامه بدم.
شايد كسي باور نكنه و لي بيش از دو سال كار كردن تو فضايي كه بودن درش يه روزي برام آرزو بود! خيلي چيزها،‌خيلي آدم ها و رفتارها رو از چشمم انداخته.
احساس میكنم من از جنس اين فضا و آدم هاش نيستم. به همين خاطر بعد از چهار سال دو باره عطش درس و دانشگاه داره منو مي سوزونه.
به كودك سرشارم گفتم با تمام وجود دلم براي فضاي دانشگاه تنگ دشه گر چه سال 85 و زماني كه فارغ التحصيل شده بودم خسته بودم از اون فضا از درس، دانشگاه ، حق خوري ها و...
ولي حالا بعد از بيش از دو سال كه فضا يكار رو هم تجربه كردم دلم لك زده واسه دانشگاه و اسه كلاس درس و اسه كاغذي كه توش جزوه بنويسم نه دروغ و چرت و پرت هاي مسوولان.
من بايد درس بخونم و اين بايد الكي و سر سري نيست،‌ من بايد درس بخونم، به خودِ‌ خودم قول دادم كه تمام تلاشم رو بكنم.
در كنارش هم مي نويسم از همه روزها،‌لحظه ها و اتفاق هايي كه در اطرافم مي افتد..

شهریور ۰۵، ۱۳۸۹

هفته ای که گذشت

تمدید دوباره اشتراک اینترنتمان یک هفته ای طول کشید و دلیل اصلی ننوشتنم شد.
در یک هفته گذشته افاق های زیادی افتاده که همه اشان یادم نیست، ولی مهم ترین و البته شک آور ترینش خبر رفتن آقای رییس بود.
همین سال گذشته بود شهریور، ماه رمضان که ناراحت و گریان بودم برای رفتن آقای برادر و حالا یک سال نشده آقای رییس هم دارد می رود.
با حرف هایی که زد و عمل نکردن سازمان به تعهداتش، حق می دهم که دل خور باشد و تصمیمش برای رفتن قطعی.
اوایل که آمده بود من زیاد شاکی بودم مدام از مرکز قبلی حرف می زد، یکجوری تحقیر می شدیم آخر.
تا چند ماه اول همین طور بود، بعد دستش آمد که ما هم می توانیم.
طوری که الان یکی از برترین مراکز هستیم.
گفته بود اجازه نمی دهم حقوقتان از فلان مبلغ کمتر باشد و از ماه دوم حضورش این اتفاق افتاد.
انگیزه ای بود برای تلاش بیشتر و در یک جمله او ما را دوباره احیا کرد.
مردانه پشت من ایستاد و اجازه نداد انگ های سیاسی مانع از ادامه کارم شود.
من هم فارغ از هر عقیده و باوری تمام تلاشم را برای موفقیت مجموعه کردم، این را مطمئنم.
آهان این هفته یه اتفاق دیگه هم افتاد که حالم را خیلی خوب کرده. اتفاقی توانستم به آرشیو همه مطالبی که در اولین وبلاگم نوشته ام دست پیدا کنم.
حالا که آنها را می خوانم حس خوبی دارم از نوشتن، اینکه چقدر آنجا به خودِ خودم نزدیک بودم.
اینکه هر چی تو دلم بوده می نوشتم. تقریبا می شه گفت دو سال و نیم از زندگیم در آنجا جریان داره.تلاش می کنم همه ان مطاالب را به وبلاگ جدیدی منتقل کنم.
خیلی خوشحالم که پیداشون کردم.
دیگه اینکه روزه نمی گیرم .واقعا سخته تو این شرایط روزه گرفتن.مثلا چند روز قبل ساعت 8 از خونه رفتم بیرون و 11 شب اومدم تمام مدت فقط نون و اب خوردم.
خلاصه با این شرایط کاری روزه فقط قوز بالا قوزه.
می خوام مرتب بنویسم نوشتن کمک بزرگیه. مخصوصا حالا که نوشته های اون دو سال رو می خونم و حس خوبی به هم می دن از اینکه اون اتفاقات اون سال ها جایی ثبت شده.
امروز هوا به شدت پاییزی است، چقدر هم که دلتنگ این فصلم. من هنوز هم دلم برای مدرسه، دلم برای نیمکت و ... تنگ می شه.
شهریور که می آید بوی مهر را با خودش می آورد و یاد کارتون بچه های مدرسه والت می افتم که بعداز ظهرها کانال یک پخش می کرد انریکو، گالنی و...
حالا که 10 سال از آخرین سال تحصیل ام در مدرسه می گذره و وارد جامعه و محیط کار شدم می فهمم که با همه زجرها و مشقت ها و فشارها دوران مدرسه جنسش یه چیزه دیگه بود، جنس رفاقتا، جنس آدما، جنس محیطش.
دلم برات تننگه حیاط مدرسه.

مرداد ۲۵، ۱۳۸۹

این چند روز

چند روز اول ماه رمضان را روزه نگرفتم هم دلم می خواست بگیرم هم یک جورایی دیگر آن حس و حال قبلی را نسبت به این ماه نداشتم.
جمعه بر اساس نوبت کشیک رفتم نماز جمعه، خیلی شلوغ شده بود خیلی.
داربست زده بودن بیرون و عده ای هم آنجا مستقر بودن. به سختی می شد نوشت بس که این زن ها حرف می زدن. امام جمعه گلایه می کرد از اینکه شهر حس و حال ماه رمضان را ندارد، حالا این دو سه روز یک مشت بنر و پوستر در سطح شهر نصب شده، یعنی ماه رمضان آمده!!!
اربنای ستاد شجریان پخش نمی شود، ربنایی که از کودکی گوش هایمان با نوای آن به یاد آورده که رمضان آمده.
حالا دیگه مثه قبل نیستم فشار که بهم می یاد ول می کنم می زنم بیرون گور پدر کار.
شنبه یکی از بچه ها لینک یک نوشته را می فرستد حالم بد می شود خیلی بد! از حقارت و خواری نویسنده مطلب.
حتی نمی توانم اسم آدمی را روی او بگذارم، حیوانی است با مشکل...
اینکه ناخواسته از نیمه سیاه یک زندگی با خبر شوی و وجدانت مدام تو را به سکوت دعوت کند عذاب آور است خیلی.
.یکشنبه تا ساعت 19 سر کار بودم زیر بار موضوع مصاحبه نمی رفتم، اینجور مصاحبه های سفارشی خیلی بهم فشار میاره هم از لحاظ روحی هم روانی.
سعی می کنم سووال را کلی مطرح کنم، مصاحبه جوری پیش می رود که حرفا تا حدودی همان چیزی است که می خواهم.
منتظر می مانم چیزی اضافه یا کم نشود. ولی نصف شب که سایت رو نگاه می کنم، رو تیتر و تیتر در حد فاضلاب است ! وجدانم تیر می کشد.
این که یک نفر اعتماد می کند و تلفنی جواب می دهد خیلی برایم ارزشمند است دلم نمی خواهد این احترام و اعتماد به هیچ وجه خدشه دار شود.
دوشنبه روزه می گیرم تا عصر هم نه گرسنه هستم نه تشنه، یک برنامه هم داشتم.
با آقای دوست صحبت می کنم لهجه و نوع خاص حرف زدنش را دوست دارم، قبل ترها آقای برادر گفته بود که صادق و بی شیله پیله است ولی در تمام این مدت من سعی می کردم از همه فاصله بگیرم. بالاخره ما نقدهایی نسبت بهم داریم و در فضای کاری ممکن است حرف هایی در رابطه با کیفیت و کمیت کارهای هم مطرح کنیم ولی دوستی و رفاقت ها سر جایش است.
عصر می روم سر قرار همیشگی، تنبل ها با نیم ساعتی تاخیر می ایند ولی اصلن احساس خستگی نمی کنم تنها نگرانی این است که دیر به سفره افطار برسم، آخه قرار بود امروز آبجی کوچیکه سفارشی برام ماکارونی بپزه.
امروز احساس بدم نسبت به یک نفر بیشتر هم شد، شاید نباید آن کار را می کردم ولی وقتی فک می کنم چقدر از حس اعتماد و احساس مسوولیتم سوء استفاده کرده آتیش می گیرم.
نم یتوانم ببخشمش، وجدانم دوباره تیر می کشد باید برای یک نفر اقرار می کردم، اقرار هم کردم تا بتوانم راحت تر نفس بکشم.

مرداد ۲۰، ۱۳۸۹

یه روز خوب کاری

امروز روز نسبتا خوبی بود و فک کنم ناراحتی و اعصاب خردی آنچنانی نداشتم.
شاید چون در جمع ورزشی ها و ورزشی نویس ها بودم.
خیلی صریح و شفاف انتقاد می کردند، راحت تر از همیشه بدون اینکه خودشان را سانسور کنند حرف می زدند.
دلم خنک شد وقتی "ص" از سیاستی گفت که ورزش را هم دارد می بلعد و از آنهایی که ورزش را قربانی سیاست های حزبی خود می کنند.
بعدش هم یک جلسه داخلی داشتیم، واقعا خوب است که بعضی وقتها بدانیم اطراف مان چه خبر است، من که اصولن از هفت دولت آزادم.
آقای رییس و مرادنگیش را دوست دارم، خدا نگهدارش باشد .
عصر هم می روم دانشگاه، برنامه زود تمام می شود.
توی راه دلم می کشد شیرینی بخرم، می روم می نشینم روی نیمکت همیشگی تا بیاید.
حس خوبی دارم و احساس خستگی هم نمی کنم انقدر که ساعت از 21 و 30 دقیقه گذشته و چندان دلم راغب به خانه رفتن نیست.
دروغ چرا ولی فک می کنم ته دلم یک جورایی از مسافر کوچولو گرفته.
چند باری خواسته بود برایش خبر بفرستم ولی کار نشد.
دیروز هم بر خلاف قولی که داده بودم لحظات آخر اساسی کار پیش آمد و نتوانستم مصاحبه ها را به دستش برسانم. دیشب نشستم تایپ کردم و برایش فرستادم ولی امروز کار نشد. خب آدمیزاد است دلش می گیرد وقتی می بیند برای یه نفر اهمیت قائل می شود ولی او... نمی دانم شاید او هم محدودیت های خودش را دارد. ************************** ماه رمضان انگاری فردا شروع می شود ولی نه بویی دارد نه حس خوبی مثه سال ها پیش.

مرداد ۱۷، ۱۳۸۹

روزی که دوستش ندارم

نمی دونم چرا بقیه فکر می کنن چون به اونا خوش می گذره، به منم خوش خواهد گذشت!

چون اونا دوست دارن دور هم باشن، منم دوست دارم با اونا باشم.

ترجیح می دهم با همان رفقای پایه خودم خیابان های شهر را خسته و کوفته گز کنیم، از سرخوردگی هایمان بگوییم از همه روزهای خوش گذشته و هزار خاطره تکرای آن روزها ولی در میان آنهایی نباشم که نفس کشیدن بین آنها برایم زجر آور و عذاب آور است، اصلن زورم می گیرد بین آنها نفس بکشم.

دوستشان که ندارم هیچ، حتی تحمل کردنشان هم برایم سخت شده.

ناراحتم از دستگیری دوستی ندیده که قلمش داغی بر دل حقیرشان گذشته، خدا کند که آزاد شود و شوند.

اینجا دوست جدیدی پیدا کرده، امروز هوارتا خوشحال شدم از دیدن کامنت های جدید.

پیام های تبریک زیاد آمده انتظارش را نداشتم ولی دل خوش سیری چند؟!!! وقتی که امروز را باور نداری.

مرداد ۱۵، ۱۳۸۹

نگران دوستم هستم

مگر قرار است از همه دوستی ها توقع خاصی داشت؟!

همین که بعضی ها همیشه به شکل دوست داشتنی و غریبی هستند و حضورشان حس می شود، همین که در صفحه های مجازیشان می نویسند و من می خوانم و حتی نظر هم نمی گذارم، همین که عکسشان تو پیج فیس بوک هست، همین که شماره همراهشان را دارم، همین که هر وقت دلتنگشان می شوم می شود مسجی داد یا ایمیلی فرستاد هم برای دوست بودن از نوعی که خودم می پسندم کافی است.

حالا چند روز است هیچ کدام از این اتفاق ها نیفتاده، نه صفحه ای است برای خواندن، نه عکسی برای دیدن، نه آدرسی برای میل فرستادن و...

و من نگرانم، نگران.

*********************

الان رفتم و اتفاقی دیدم پیج آن دوست در فیس بوک هست.

فقط نگران بودم که رفع شد.

شاد و پرامید باشد هر کجا که هست.

مرداد ۰۷، ۱۳۸۹

اینجوریا

یه زمانی کار رو تازه شروع کرده بودم پر از انگیزه و پر از انرژی بودم ولی حالا نع.
مخصوصا تو این روزای گرم دیگه نه از اون انگیزه خبری هست نه از اون انرژی.
دیروز یه برنامه تودیه و معارفه بود که علاوه بر وقت تمام انرژیمو هم گرفت و فک کنم تا نزدیکای 7 شب اداره بودم.
یه مشکل دیگه هم که دارم این سردر سگیه که وقتی شروع میشه دیگه هیچی حالیش نیست، حالیش نیست که من خبر رو دستم مونده و باید زودتر بتایپم.
به همین دلیل اکثر وقتا دیگه به ساعت سه یا نهایتا پنج که می کشه من رمقی برای ادامه دادن ندارم اینکه حتی برم جایی.
وقتی هم برسم خونه اصولا پخش میشم تو تختم.
الانم دوست داشتم برم کنسرت خیلی هم ولی دو تا مشکل هست، یکی اینکه واقعل خیلی خسته ام خیلی و دوم اینکه مشکل برگشتن شب هم هست مامانم مدام می خواد شور بزنه و نگران باشه.هی تلفن بزنه که کجایی کی میای و...
خلاصه اینکه همین.
یه چیزه دیگه، مدتیه که حضور یه نفر خیلی خیلی برام آزار دهنده شده، این حس بدی که بهش دارم رو هیچ جوری نمی تونم پنهان کنم. بودنش تو هر فضایی بهم انرژی منفی می ده.

مرداد ۰۵، ۱۳۸۹

فیلم

چند روز قبل رفتیم و چهل سالگی را دیدیم. تا قبل از شروع فیلم با مسوول چک کردن بلیت ها درباره اکران فیلم ها و استقبال مردم حرف زدم.
می گفت هر چقد فیلم ها سبک و مسخره تر باشند استقبال از آنها بیشتر است ولی از فیلمی مثل چهل سالگی استقبال چندانی نشده. راست می گفت نهایتا 30 نفر توی سالن بودن که 7 یا 8 نفر آنها هم فیلم تمام نشده رفتند.
انقدر ذائقه مخاطب تنزل پیدا کرده که گفتن ندارد.
حالا توی هر بقالی و چقالی هم می بینی پوسترهای فیلم های مضحک و مسخره از در و دیوار آویزان شده .
مردم نیاز به شادی نشاط دارند قبول ولی به چه قیمتی؟ به قیمت اینکه همه خاطرات خوبی را که از پرده سینما داشتیم به گند بکشند؟ چهل سالگی از آن فیلم ها است که دوست دارم در یک فضای ارام ببینم، که هر جایش دلم خواست دکمه پاز را بزنم دستم را بذارم زیر سرم چشم هایم را ببندم و پرت شوم به یه خاطره، به یه جایی در گذشته و بعد دوباره استارت.
*خوشحال شدم بعد از مدت ها دیدم یک دوست همیشه همراه برایم کامنت گذاشته، سپاس از بودن های همیشگی ات علی.

مرداد ۰۱، ۱۳۸۹

دل خسته

چقدر دلم برای دوستای وبلاگیم تنگ شده، مرجان، علی، آیدین، کتایون، محمدرضا، رها، محدثه، فقط برای خودم و...
برای دور هم بودن هایمان توی وبلاگ های ساده و صمیمی.
برای مرجان تا از کیک و بیسکویت مورد علاقه اش بنویسد، که حالا بیش از یکسال است که نمی نویسد.
دلم برای همه دوستان مجازی که شادی ها و غم هایمان را راحت می گذاشتیم توی صفحه های مجازی، تنگ شده، خیلی خیلی خیلی تا حالا چند بار با آقای ورزشی حرف زدم برای جدا شدن از این فضا، فضای کثافت گرفته رسانه، فضای باندبازی هایی که من از جنسشان نیستم و هر روز بیشتر آسیب می بینم.
می گه فک کردی جای دیگه اوضاع بهتره، نه تا وقتی تو این خاکی وضع همینه مگر اینکه بار و بندیل رو ببندی و بری... این روزها خیلی خیلی خسته ام .

تیر ۱۸، ۱۳۸۹

دلتنگی

از دیشب که به یه نفر اجازه دادم در پاسخ به سووالم که فقط جوابش بله یا خیر بود یه بازپرسی راه بندازه و بعدشم اینور و اونور تلفن بزنه، احساس می کنم که شدید مورد تجاوز روحی و روانی قرار گرفتم.
من فقط برای اطمینان ازش سووالی پرسیدم، در حالی که بعد فهمیدم اون سووال از اساس بر اثر یه سوءتفاهم شکل گرفته بدون اینکه عمد یا غرضی برای مطرح کردنش وجود داشته باشه.
اونجور رفتار خیلی بهم برخورد، نمی تونم هضمش کنم و این از دیشب تا حالا داره آزارم می ده.
18 تیر 89، درست یه سال قبل همچین روزی وبلاگ نازنیم رو هک کردن. جای امن و دنجی که مدت ها زندگیم تو اون جریان داشت.
18 تیر 78 هم که گفتن نداره، فقط خودم می دونم که چقدر حوادث اون دوران منو نسبت به درس و دانشگاه دلسرد کرد چقدر تاثیر گذاشت روی تصمیم هایی که در سال های بعد برای درس خوندن، ادامه تحصیل و انتخاب رشته گرفتم و کلن گند زدم به 12 سال درس خوندن و گرفتن دیپلم اونم با معدل بالای 18.

تیر ۱۴، ۱۳۸۹

مسجد

درسته که می شود ساعت ها پای فیس بوک نشست و از این صفحه به آن صفحه رفت و سرگرم بود ولی نوشتن وبلاگ صفای دیگری دارد.
دیروز صبح ساعت 10 برنامه ای داشتیم در مسجد نصیرالملک.
بیش از دو سال است که برای برنامه های مختلف جاهای مختلفی رفتم از زندان و کانون اصلاح و تربیت گرفته تا باغ ارم و مسجدهای مختلف.
ولی دیروز صبح وقتی برای اولین بار وارد مسجد نصیرالملک شدم، انقدر حس خوب و آرامش بخشی فضای اونجا داشت که گفتن ندارد.
دوست داشتم دست هامو از دو طرف باز کنم و وسط حیاطش همین جور پر بخورم.
فوق العاده بود اونج، حسی که تا حالا در هیچ جا و حتی هیچ مسجدی تجربش نکرده بودم.
کاش می شد در هفته چند باری رفت اونجا انگار از این دنیا و روزمرگی هاش کنده می شی میری یه جایی که مثه هیچ جایی نیست.

تیر ۱۲، ۱۳۸۹

جمعه دق دهنده

از بی حوصلگی و الافی دارم توی وب های قدیمی تک چرخ می زنم خیلی از آن وبلاگ ها دو تا سه سالی می شود که آپ نشدن، کپک زده اند.
می روم سراغ وب های جدید رفقا، رسما خر کیف می شوم از این که وبش آپ شده، فک می کردم فراموشش کرده ولی انگار نع.
واقعیت این است که یک فضای رخوت و رکود این شهر را، آدم های آن را، حتی خیابان هایش را گرفته.
جدا شدن از این فضا و دل کندن از آن نیاز به یه انرژی فوق العاده داره، به انگیزه به امید.
تنفر از فضای رسانه ای که خودم در آن کار می کنم( نه ذات کارم) شده انگیزه ای که دوباره برگردم سمت درس و دانشگاه.
اصلن امروز صبح یهویی کلی دلم برای ترجمه تنگ شد، یادم هست استاد ترجمه مطبوعاتی همیشه تشویقمان می کرد، از معدود کلاس هایی بود که از نشستن در آن لذت می بردم! رسما وقتی ترجمه ام تشویق استاد را به دنبال داشت خرکیف می شدم.
حالا دلم برای همه آن روزها تنگ شده، زمانی که تازه فارغ التحصیل شده بودم می گفتم توبه کردم از این که برگردم سمت درس و دانشگاه! دو ترم آخر فشارها خیلی زیاد بود، حق خوری و لگد مال کردن حق هم کم نبود.
ولی حالا بعد از دو سال تجربه کار ، می فهمم و خوب درک کردم که فضای زیرآب زنی، مدام رنگ عوض کردن و حزب باد بودن فضایی نیست که بتوانم در آن کار کنم.
چقدر هر روز حرص بخورم، چقدر اعصاب خوردی و چقدر سوءاستفاده.
تازه مدام انگ دولتی بودن را هم باید تحمل کنم، دیروز شد یکسال از زمانی که رسما حکم عدم نیاز به من امضا شد. که هم باید از این طرف بخوری هم از آن طرف.

تیر ۱۱، ۱۳۸۹

درد و دل های خودمانی

یک زمانی من بودم با یک آدرس ایمیل و یک وبلاگ.
ولی حالا باید هر از چندگاهی برای فرار از دست آنهایی که مدام دلشان می خواهد در زندگیت سرک بکشند کوله بارت را ببری جای دیگری پهن کنی.
جوری شده که مدام باید آدرس ها و پسوردهای جدید را جایی بنویسم.
مثلن اولش می گویم این آدرس فقط مختص فلان دوستان است بعد نمی دانم چه می شود که یهویی لیستی از آدم های مختلف ستون سمت چپ ردیف می شود.
بعد احساس می کنم دارند زیادی دخالت می کنند در همه چیز، احساس می کنم زیادی پر رو می شوند می روم آدرس های جدید می سازم.
امروز یه آدرس جدید ساختم بعد یادم اومد سه تا آدرس دیگه هم داشتم که ازشون استفاده نکردم.
کاش یک دستگاهی وسیله ای چیزی بود که آدم ها حد خودشان را به عنوان یک همکار یا دوست می دانستد.
توی فضای کاری من دوست به معنایی که خودم به آن باور دارم ندارم، همکار هستیم و نمی خواهم کسی هم پا را فراتر از این حد بگذارد هر چند همکارها هم درجه بندی هستند.
شاید یکی از همکارا به من اعتماد کرده باشد و من برایش در حد یک دوست باشم ولی برای من همه آنها همکارند و بس.
دوست ندارم زیاد با آنها قاطی شوم از باندهایی که دارند و از رفتارهای خاله زنکاه اشان و کلن از شخصیت هایی که دارند خوشم نمی آید.
راستش از روابط های پسچیده ای هم که وجود داند و گاهی بین صحبت ها لو می رود می ترسم.
دوست دارم در فاصله ای دور از آنها به کارهای خودم مشغول شوم ولی می ترسم از اینکه الکی الکی پای مرا هم وسط ماجراجویی ها و روابط شان بکشند.
من دو سه تا وست از دوران دانشگاه دارم و چند تا دوست دیگرم هم دوستانی هستند که اگر چه زمانی در فضای مطبوعات بوده و یکیشان هم الان هست ولی دوستی های ما فراتر از این فضا بوده و هست.
دلم نمی حواد این فضای رسانه لطمه ای بزند به دوستی های خودمان، به خیابان گز کردن های طولانی مان، به بستنی شکلاتی خوردن هایمان و خرمستی هایمان.

دلخوری

ساعت دو بامداد جمعه است.
اعصابم خرده که این موقع بیدارم.
همکار ورزشی مسج داده که این کد شماست، جواب دادم نع.
بعد توضیح داده که یه خبر ورزشی بدون هماهنگی با اون رفته رو خروجی و اونم حسابی پیش رییس شاکی شده و رییس هم گفته این کد متعلق به من!
اونم از من گله مند بود تا وقتی که بهش گفتم این که کد فلانیه.
از اون طرف یکی از همکارا چند روز پیش درخواست داده بود که ادش کنم تو فیس بوک ولی من هیچ تمایلی نداشتم.
چند باری هی اشاره کرد که منو چرا اد نمی کنی تا بالاخره با اکراه ادش کردم.
حالا من یه جمله ای نوشتم دلم خواسته دوست داشتم، اومده کامنت گذاشته منظورت فلانی بود؟!
آخه من اختیار نوشتن یه جمله تو پیج خودمم ندارم باید حتما به شونصد جا ربطش داد.
حتما باید برخورد قهری باهاش بشه تا بدونه جایگاهش کجاست.
من اصلا دوست ندارم بعضی از آدما از یه حدی پاشون رو فراتر بذارن ولی نمی دونم چرا اونا زود پسر خاله میشن.
من فقط دارم احترام و حرمتشون رو نگه می دارم ولی اونا خیلی بیش از حدشون دارن رفتار می کنن.

تیر ۱۰، ۱۳۸۹

تجربه های کاری1

سه شنبه هشتم تیرماه صبح ساعت 4 برای اجرای مرحله دیگری از طرح ارتقا امنیت رفتیم مجتمع.

چند تا از بچه ها نشسته بودند وسط بلوار و آش و نون می خوردن، دو عکاس و دو تا خبرنگار.

از یکی از عکاس ها به شدت بدم می آید همان موقع هم باز حرف مفتی زد که کلا من ترجیح می دهم بهش هیچ وقت جواب ندم.

برای اجرای طرح ساعت 5:30 از مجتمع خارج شدیم، صبح زود بود و همه جا خلوت.

وارد یکی از کوچه ها که شدیم ماموری روی یکی از دیوارها بود داشت دوربین مدار بسته جاسازی شده را از آن بالای دیوار می اورد پایین.

آنجا منقل خانه بود جایی که بساط مصرف مواد آماده است و به صورت دسته جمعی استعمال می شود.

دوربین را گذاشته اند تا در صورت آمدن ماموران متوجه شوند و فرار کنند.

وارد حیاط خانه شدیم در قفل بود با شکستن قفل رفتیم داخل، بوی تریک می آمد و بساطی که پهن بود و آنها زودتر فلنگ را بسته بودند.

توی اون محله این چیزها عادی است، وقتی وارد خونه یکی دیگر شدیم و تعدای چاقو و قمه جمع شد دختر آن خانه صدایش را بلند کرده بود که مگه چیه تو خونه همه از اینا هست!!!

راست هم می گفت این وسایل برای خانه های آن محله عادی بود.

این خانه ها از قبل شناسایی شده بودند ولی باورتان نمی شود که زن های هر خانه چه کولی بازی هایی در می آوردن و چقدر بازار خاک توسری در اوردن داغ بود .

آدم دلش می سوخت و می گفت چقدر بدبختن، بعد یهو می دیدی مامور با یک کیسه پر از مواد از همان خانه می آمد بیرون.

تمام زندگی این افراد با همین مواد می گذره و معلومه که باید پشت هم رو داشته باشن.

اینجا دیگه بدبختی نای فریاد زدن هم نداره، هم ندارن هم معتاد و مواد فروش.

تازه تو محله بعدی وضع خیلی بدتر از این ها بود، پاتوق اموال دزدی.

این ها اکثر چند سر عائله دارند نهایتش مدتی در زندان می مانند یا جریمه ای می دهند و دوباره بر می گردند سر همین دله دزدی ها، فاصله رفتن به زندان و آزاد شدن ه معجزه ای برای زندگی انها رخ نمی دهد که.

خلاصه اینکه نمی دونم واقعا چی بگم از این همه درد رها شده در کوچه پس کوچه های این شهر.

عجب رسمیه رسم زمونه

امروز رفتیم پیش نرجس. چند روز قبل مادرش را از دست داده و چند سال قبل ترش هم پدرش را.
قبل از رفتن مدام نگران بودم؛ اینکه باید چی بگم، اینکه چطور باهاش رو برو بشم.
وقتی وارد اتاق شدم فقط سرهامان را گذاشتیم روی شانه های هم و...
تقریبا در تمام مدتی که پیشش بودیم من خفه خون گرفته بودم.
آخر توی این شرایط هر حرفی برای دلداری زدن چرت محض است. تعجب می کردم از مزخرافتی که دو نفر دیگر از بچه ها می گفتند تا مثلا آرامش کنند.
از سر کار می آمده خانه که متوجه می شود یک نفر تصادف کرده و روی زمین افتاده، مردم هم دورش جمع شدن. مادرش بوده، قرار بود تا دو هفته دیگر هم برود حج عمره.
ساعت چهار صبح توی بیمارستان و بین عمل فوت می کند.
لال تر از آن بودم که حرفی بزنم.
آن دو ترم لعنتی که می رفتم دانشکده شب ها نرجس با ماشینش منو می رسوند تا ایستگاه.
آخی، موضوع کنفرانسش شهروند فرهنگی و فرهنگ شهروندی بود، تا مدت ها سر به سرش می گذاشتم.
وقتی از خانه اشان آمدیم بیرون انگار بار سنگینی از روی دوش هایم برداشته شد بود.
خدا صبرت بدهد دختر.

تیر ۰۵، ۱۳۸۹

آشنای قدیمی

رو صفحه گوشیم یک مسج آمده با شماره ای نا آشنا با جمله ای که فقط از یه آشنای قدیمی بر می آد.
در جوابش می نویسم مطمئنم آشنای قدیمی هستی و به دستور حاکم بزرگ خودت را معرفی کن.
پیش شماره تهران می افتد روی گوشی.
یک دوست قدیمی شاعر از همان دوستانی که از وبلاگ سال های ربوده شده با هم دوست شدیم و همان چند سال قبل هم یه جورایی بی خیالش شدم.
فک کنم از طریق مرد چشم گربه ای، حال او را هم می پرسد.
برایم جالب است بعد این همه سال یهویی یه نفر حالم را می پرسد! می گه تعجب نکن یهو دیدی 10 ساله دیگه هم تماس گرفتم.
بیشتر وقتا که دلم از رفتار آدم ها می گیرد یا یک اتفاق ناحوشایند می افتد سر و کله یک دوست قدیمی که به هیچ وجه انتظارش را ندارم
پیدا می شود.
این بار اول نیست، ولی بشتر وقتا در همین شرایط روحی و روانی که هستم صدای بعضی دوستان قدیمی را بعد از سال ها می شنوم یا بعد از سال ها مسجی از آنها دریافت می کنم.
از ته دلم خوشحال می شوم از اینکه با گذشت این همه سال اسم و شماره ام را حذف نکرده اند یا می گردند و پیدایش می کنند! اونم تو شرایطی که من اصلن انتظارش رو ندارم.
در بیشتر موارد ما دوستان صمیمی با هم نبودیم یا تنها ارتباطمان از طریق کامنت های وبلاگ بوده ولی اینکه بعد از مدت ها یکی به یادت باشد و مسجی بدهد یا زنگ بزند حس فوق العاده ای دارد.
ممنون که زیر چشمی به فکر حال و احوال من هستی.

تیر ۰۴، ۱۳۸۹

اخراج بی شرمانه

آن طور که دخترک نوشته روزی مثل چهارشنبه دو تیرماه سالگرد اخراجش بوده ، همزمان با روزی که آن کامنت را برایش گذاشتم.
ظهر بود که خبر اخراج دخترکی را خواندم که نه دیده بودمش و نه می شناختمش.
نقطه اشتراک ما شاید آن روزها این بود که داشتیم در یک سازمان کار می کردیم و هر دو سبز بودیم.
حال خوبی نداشتم ولی با همه این ها چهار یا پنج خط پر از امید و نشاط برایش نوشتم.
خبر نداشتم که عده ای عوضی و بی وجود زوم کردن روی آن وبلاگ و کامنت هایش.
در کمتر از سه ماه حکم اخراج من (شهریورماه) صادر شد . بر اساس حکمی که به امانت برایم نگه داشته بودند و بعد از رفتن تیم مدیریتی قبلی در اواخر فروردین به من نشان داده شد حکم خراج باید در 16 شهریورماه به من اعلام می شده.
من هنوز هم جایی کار می کنم که عده ای نامرد آنجا را مدتی غصب کرده و به اشغال افکار و اندیشه های مریضشان در آورده بودند، شده بود وبلاگ شخصی یشان با آن جریان سازی های کثیف خبری، من سرم به کار خودم بود ولی آن عوضی ها...
ناراحت می شوم وقتی آقای بردار می گوید یک آدم سیاسی هستی، داشتیم زندگیمان را می کردیم داشتیم کارمان را می کردیم مثل خیلی های دیگر! روحم هم خبر نداشته به هر کسی سلام و علیکی کردم یه برچسب زده اند رویم، وصلم کردن به این ورو و اون ور.
آخر من چندتا آدم سیاسی این شهر را می شناسم که باهاشان دم خور باشم، من با کی ارتباط دارم که از من چنین شخصیتی ساخته اند که آقای برادر می گوید، من با همه احترامی که برایش قائلم زیر بار این حرف هایش نمی روم.
حالا بیش از هر زمان دیگری به تلاش برای ماندن در اینجا فکر می کنم.
گاهی خسته می شوم و نا امید ولی همیشه ته وجودم چیزی هست که نمی گذارد از اینجا بروم. خودم هم نمی دانم ولی با همه سختی ها من کارم را و جایی که حالا به شکلی خانه دومم محسوب می شود را هوارتا دوست دارم، هر چند گاهی که کم هم نیست ناله می کنم و غر غر.
آن چیزی که ناراحتم می کند رفتار آدم هاست، اینکه از پشت خنجر می زند، زیرآب زدن هایشان، خر فرض کردن هایشان و من باز هم تلاش می کنم تو روی کسی نیارم.
وقتی یکی میگه تو که از همه چیز من با خبری؟! آخه چی بهش بگم من؟ من فقط از چیزاهایی با خبرم که تو دیگه نمی تونی تحملشون کنی و برای اینکه فشارشون از پا درت نیاری میاری آوار می کنی تو سر من. چرا آخه؟ آخه به من چه که شریک خرابکاری ها و اشتباه های دیگری باشم که فقط وقت گرفتاری من پناهگاهشم.

تیر ۰۱، ۱۳۸۹

سفر

سه سال پیش یه شبی مثل امشب من و چمدون سبز رنگم بی خیال عالم و آدم از خاک این سرزمین دل کندیم و رفتیم.
دفترچه خاطرات اب رنگم جلوم بازه . نوشتم 21:45 مرحله آخر بازرسی انجام شد. یادم هست همه شوق و ذوق خاصی داشتن بیشتر از اینکه به خاطر جدایی از خانواده هاشون ناراحت باشن منتظر حرکت هواپیما بودن. آخر این صفحه نوشتم: ساعت 55 دقیقه بامداد شنبه 2 تیرماه 86 فرودگاه شاهزاده عبدالعزیز مدینه .

خرداد ۳۰، ۱۳۸۹

دوستی ها

توی شرایطی که چارچوب های کاری هر روز تنگ تر می شود چه جایی برای رقابت می ماند؟
ما فارغ از رقابت هایی که شاید بیشتر در ذهن مسوولان بالاتر شکل می گیرد با هم دوست هستیم، دوست.
این دوستی ها برای من خیلی قابل احترام هستند، گور پدر خبر.

خرداد ۲۸، ۱۳۸۹

این حال خراب

نوشتن توی وبلاگ چیز دیگری است مخصوصا در حال و هوای مزخرف روحی و روانی این روزهای من.
تو این دو سال هیچ زمانی انقدر بی انگیزه و کم کار نبودم! انقدر بد، انقدر بی حوصله و کلافه.
حداقل روزی چند بار دبیر خبر می آید بالای سرم و به عناوین مختلف می گه چته؟! و منم یه جواب سر بالا می دم.
دقیقا هم نمی دونم چم شده و اصلن از کی این حال مزخرف گریبان گیرتر شده!
فقط تا اونجایی که یادم این حس نا امیدی، کلافگی، سردرگمی و بی انگیزگی اونم به این شدت خرداد 84 هم اومده بود سراغم.
اون روزها تنها نبودم و با لیلا و یاسین هر سه تایی دردهای نسبتا مشترکی داشتیم.
ترم شش بودیم من و لیلا، امتحان ها هم شروع شده بود و این حال و احوال شده بود برامون قوز بالا قوز.
لیلا می خواست قید همه امتحان ها را بزند و من تنها به خاطر اینکه حاضر نبودم نشستن سر کلاس بعضی از به اصطلاح استادا رو تحمل کنم به پاس کردن راضی بودم. یاسین بیچاره هم که در آستانه تغییر رشته بود.
اون موقع ها عصر ها یه جورایی از خوابگاه فرار می کردیم ، حالم بهم می خورد از فضایی امتحانی اونجا.
می اومدیم تو میدون اول شهر رو به روی ترمینال و تا ساعت ها اونجا از هر دری با هم حرف می زدیم.
آخی! حالا بعد پنج سال، همون حس و حال سردرگمی و بی انگیزگی برگشته.
من اینطوری، لیلا تنهای تنها تو اون خونه مشغول ترجمه و تلاش برای چرخوندن چرخ های یه زندگی (و مدام به من می گه تو غم نون شب نداری که) یاسین هم داره وکیل می شه.
*بعضی جمله ها رو هیچ وقت فراموش نمی کنم؛ می خوام با فلانی عکس بگیرم تا اضافه بشه به آلبوم افتخاراتم!
** اره، آلبوم شماها هنوز زیاد جا داره واسه این جور افتخارات.
خوبی این روزها داشتن چند دوست قدیمی است با حس و حال هایی شبیه هم، که می شود هر وقت به نقطه صفر نزدیک شدی زنگ بزنی و بدون گله و شکایت از بی معرفتی هایمان، فقط برایشان بنالی.

خرداد ۱۷، ۱۳۸۹

خیابان های خرداد88

حدودای ساعت 10 همراه با راننده از سمت دروازه به طرف چهار راه مشیر در حرکت هستیم که یهویی با هم می گیم پارسال یادته؟
آخ، که چقد بعد از این یادآوری نفس کشیدن تو این خیابون سخته می شه، یه بغض لعنتی و...
نفس نفس زدن ها بعد از فرار از پرتاب های بی امان سنگ ها و بطری ها، دویدن دو نفره از ترس افتادن به دام اون بی مخا و اون یخ در بهشت سه نفره.
*امروز ژولی پولی مهمانمان بود، حداقل از حرف هایش خوشم اومد! خوشحال خواهم شد اگر واقعا کاری برای بهتر شدن این شهر بی صاحاب بکنه و فقط در خم من ال می کنم و بل می کنم های معمول گیر نکنه.

خرداد ۱۵، ۱۳۸۹

باز هم نقطه شروع، دانشگاه است

اصولن هر وقت پایم را می گذارم داخل پردیس ارم حالم خوب می شود، مخصوصا اگر بروم آن بالا بالاها.
خیلی حس خوبی است نفس کشیدن از آن بالا و دیدن شهر از آن جا. همین که می شنوم دیشب فریاد الله اکبر از خوابگاه دانشگاه بلند شده، حالم بهتر می شود.

...تا نوبت ما هم برسد

دیروز از ظهر مثل آدم هایی که باید یک کاری کنند ولی دقیقا نمی دانند چه کاری مدام در حال خودخوری و راه رفتن توی اتاق ها، هال و آشپزخانه بودم.
هی گفتم زنگ بزنم سادوما ، که چی بگم؟! سلام، خوبی؟
اینم سووال؟ اینم شد حرف.
فقط هی راه رفتم که الهی... که چطور... که آخر مگر شماها... که بالاخره یه روزی... یعنی یک مشت حرف به همراه مقادیری فحش تلمبار شده روی این دل، که گفتن نداردها!
از فردا مطمئنا اعصاب خردی های سرعت پایین اینترنت و قطع و وصل شدن ها بیشتر هم می شود.

خرداد ۱۴، ۱۳۸۹

حس نوشتن آمده

باید اینها را هفته قبل می نوشتن که اون موقع حسش نبود، حالا هست.
قیافه غمگین ناکانه ای داشت نیکو عصر شنبه.
خودم حسم این بود که هرگونه همدردی با این حسش یه جور فحش محسوب می شه چون نمی تونستم درکش کنم.
تمام تلاش هاش برای برگزاری مراسم رونمایی بدون ارائه هیچ دلیلی و با پاسکاری از این ور به اون ور بر باد رفته بود. خب چی بگم بهش؟
درکش می کنم، عمرا؟
فقط تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که خبر انتشار رو کار کنم.
گرچه درباره لغو برنامه هم نوشتم ولی اون فقط برای آرامش وجدان خودم بود، چون زمان انتشار خبر اون چند خط حذف شد. هی گفتم وای نستیم جلو تالارا!
فک کن چند روز بعد یکی منو دیده می گه عصر شنبه تالار بودی ؟!
می گم واسه چی؟ می گه می خواستم مطمئن شم دیدمت.
یعنی هر جا ما بریم یا با هر کی باشم باید یه جورایی تو رومون بیارن، سوزاواره؟
*عصرها و بیشتر شب ها قبل از خواب خیلی به زندان رفتن فک می کنم، این که اگه رفتم اونجا چطوری تحمل می کنم، روز و شب ها چطور می گذره؟
این روزها لزوما نباید جرمی انجام شده باشه تا طرف بره پشت میله ها بعضی وقتا نفس کشیدن در بعضس فضاها هم جرم حساب می شه.

خرداد ۱۳، ۱۳۸۹

قربونت که تحمل می کنی

مامان ها عموما پیرو یک مکتب مشترک هستند به نام شوریزم.
مامان خانم از وقتی بازنشسته شده مدام نگران حال و احوال ماهاست.
حداقل روزی دو سه بار به من زنگ می زند که کجایی؟ غذا خوردی؟ کی بر می گردی؟
اگر از قبل هم گفته باشم دیر می آیم باز به عادت هر روزه زنگ می زند که کی می آیی؟
خلاصه اینکه مامان خیلی صبور است که دخترک کله خر، لجباز و یک دنده ای مثل من را با همه غربت بازی ها و مشنگ بازی هایی که جز لاینفک وجودی من است، تحمل می کند.
تازه من انقد بچه پرو هستم که بهش می گم مامان با تو که تعارف ندارم قربونت برو هر چی دوست داری بخر به حساب من!
اونم می گه فقط امروز زود بیا خونه.
یه امروزم به خاطر مامان، اساسی گور پدر کار.

خرداد ۱۲، ۱۳۸۹

آدم نمی شویم ما

ساعت 21:30 می رسم خانه، هنوز ساعت 22 نشده و من دارم مثل از قحطی برگشته ها ناهار ظهر را می خورم، با یک دست می تایپم و با یک چشم منتظر رسیدن ایمل خبرها هستم.

10

حالا همان ضد دین ترین و اپوزسیون ترین مرکز دارد ،رکوردهای مختلف را یکی یکی میزند.
حالا هی هروز یک ایراد بگیرید،سنگ بندازید، پرونده بسازید و...

خرداد ۱۱، ۱۳۸۹

اتفاقی نیست

حس کنی در یک بیابان برهوت یکه و تنها جایی میان زمبن وآسمان دست و پا می زنی، مدام.
بعد دو تا دانه سر و کله اشان در میان آن برهوت بی پایان پیدا شود.
حسی می گوید پیدا شدن این دو دانه اتفاقی نیست!
باید جوانه بزنند این دانه ها.

خرداد ۱۰، ۱۳۸۹

این روزها

مساله این‌است:
خر بودن. خر شدن. خر کردن.
خر فرض شدن. خر فرض کردن.
صیغه‌ی دیگه‌ای هم هست؟
رسما این روزها اوضاع الی(al)ی دارد این شهر بی صاحاب.

خرداد ۰۸، ۱۳۸۹

ای تو روحت زمان

یعنی همین که ما پایمان به فروغ می رسد زمان به طرز دردناکی دچار همت و تلاش مضاعف می شود، مگر نع قبل از آن عقربه ها انگار گاهی یادشان می رود که می توانند تکان هم بخورند.

خرداد ۰۷، ۱۳۸۹

باید حسش باشد

اصولن باید حسش باشد تا من یه سری کارها را انجام بدهم و یک سری را نع.
مثلا باید حسش باشد تا من آشپزی کنم، حسش باشد تا بروم دوچرخه سواری، حسش باشد که کتاب بخوانم با فیلم ببینم.
حتی ظرف شستن هم حس می خواد این یکی از مواردی است که صدای مامان خانم را به شدت بالا می آورد.
یهو می آید توی آشپزخانه و می بینند فقط بشقاب ها شسته شده بعد می گه دختر این چه وضعه ظرف شستن؟! می گم فقط حس شستن همینا بود.
خلاصه اینکه من دائم الحس هستم و اگر حسش نباش محال است کاری انجام شود.
کتاب هایی که می خرم ممکن است ماها یا چند سالی منتظر بمانند توی کتابخانه تا حس کتاب خواندن الی خانم از راه دور و دراز بیاید. واقعیت این که بعضی وقتا یه کتابی رو می گیرم دست، دو سه ورقش رو می خونم می بینم اصلن امکان نداره بره جلو، بعدترها در شرایط روحیه دیگری همان کتاب رو بر می دارم و خرکیفانه تا آخرش رو می خونم.
این یعنی حسی که باید نسبت به این کتاب داشته باشم الان اومده. حتی آبنابت خوردن (گذاشتنش روی زبان و منتظر ماندن برای اینکه کم کم آب شود مد نظر است)یا خوردن بستنی شکلاتی هم حس می خواهد.
عصر جمعه است و حس خوردن بستنی شکلاتی به مقدار فراوان موجود است.

محفل نخبگان جوان

والی متولد 57 است. اوایل که آمده بود مدام با انگشت سبابه برای همه به ویژه مدیران خط و نشان می کشید، هی می گفت ال می کنم بل می کنم.
بعد دستور داد همه مدیران شماره همراهشان را اعلام کنند تا مرد م با ارسال پیامک مشکلاتشان را به آنها بگویند(ااین شد یه دردسر اساسی برای ما دیگر مدیری به تلفنش جواب نمی داد و برای گرفتن یک خبر باید هزار راه نرفته را امتحان می کردی) حالا هم دستور داده مدیران اموال و دارایی هایشان را اعلام کنند.
داروغه جدید شهر هم متولد 57 است، کلن این شهر پر شده از نخبگان جوان.
یعنی به صورت ویژه کمیته استعدادیابی افرادی را انتخاب کرده برای مدیریت شهر که به مدد افکار اندیشه های نابشان تا چند مدت دیگر جزء استان های محروم از نوع شدیدش خواهیم شد.
اوایل اعتراض بر این بود که والی بومی نیست و معاون هایش هم غیر بومی هستند(محفل انس رفقا) حالا در معرفی افرادی که برای پست های مختلف انتخاب می شوند می نویسند وی که بومی استان فارس است. کاش حداقل یه مشاور کار بلد داشتند اینها.

عصرهای خردادی

خرداد است می فهمی خرداد. پارسال خرداد که شروع شد انگار موتور ماها هم جور دیگری استارت خورد. من که اصولن نا امید و پر ناله شده ام این سال ها، پر شده بودم از امید و انگیزه. خستگی معنا نداشت. بقیه هم انگار.
از صبح تا ساعت 4یا 5 اداره بودم و تازه از این ساعت به بعد مدام توی برنامه ستادهای مختلف بودم که بیشتر در تالار احسان برگزار می شد و روزهای آخر توی برنامه های تبلیغاتی.
یادم می آید برنامه های تالار احسان انقدر پر شور و حرارت و با هیجان بود که بی خیال نوشتن صحبت سخنران ها می شدم، صداها را ضبط می کردم و بعد شب وقتی به صداهای ضبط شده گوش می دادم انقدر صدای جیغ و دست های بچه ها می آمد که آن موقع شب دیگر تحمل این میزان انرژی را نداشتم.
عصرهای جمعه هم همگی می رفتیم چمران چه عصرهای خوبی بود خیلی، از آن خیلی ها که عمقش ناگفتنی است.
نبض جنبش در بلوار چمران می زد، چقدر شلوغ و پرغوغا بود آن عصرها و شب ها. هر وقت کمی خسته می شدیم می رفتیم آن طرف ها قدم می زدیم باهم، نفس می کشیدیم با هم و زنده تر می شدیم باهم.
یک سال گذشته اصل حالمان چندان خوب نیست هنوز هم جمع و جور نکردیم خودمان را. چمران هم اینروزها حال خوبی ندارد.
چمران در تسخیر مشتی لودر، جرثقیل و کامیون است و دیگر صدای بوق ها، آهنگ های شاد، شعارها و ترانه ها از آنجا شنیده نمی شود.
مگر از ما...
سه روز اول خرداد را به امید سه روز بعدترش که در این شهر نیستم گذراندم.
نمی دانم با عصرهای خردادی پیش رو چه کنم.
تنها بودن در این عصرهای خردادی درد دارد ها، درد.

خرداد ۰۶، ۱۳۸۹

برگشتم

شهر شلوع بود ولی این شلوغی ازار دهنده نبود، هوا هم خوب بود و غروب های حرم هم که گفتن ندارد. ولی موقع برگشتن وضعیت فرودگاه افتضاح بود، نا سلامتی این همه مسافر دارد این شهر بعد از یک طرف تعدادصندلی ها برای نشستن توی سالن انتظار کم بود و هر کسی با بار و بندیلش یه جا ولو شده بود از طرف دیگر اصلن اطلاع رسانی درستی برای ورود به گیت نهایی نشد. مسافران پرواز ما که همه گیج شده بودن و پرواز با 20 دقیقه تاخیر برای سوار شدن مسافران انجام شد.

خرداد ۰۴، ۱۳۸۹

رها

غروب ها...

سفر

دو سه روزی از این شهر دور خواهم بود، مرخصی گرفتم اما دوست نداشتم به کسی بگویم کجا گم و گور می شوم. حالا این صفحه یه جورایی محرم راز است و دوستانش هم. سادوما! تنها اون ورا نریا.

اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۹

معلق

وضعيت كار و فضاي كاري به شكل دردناكي مزخرف و ازار دهنده است، كيفيت دارد به فنا مي رود و شر و ور نويسي براي توليد انبوه و افزايش كميت به صورت تصاعدي پيش مي رود.
گزارش نويسي رو دوست داشتم اصلن بعضي وقت ها دلم لك مي زند براي نوشتن ولي انقدر مانع و به قولي عوامل درون و برون سازماني از همه طرف فشار مي اورد كه فاتحه نوشتن را هم خوانده ام. مثل قبل ترها حتي حس وفادارانه اي هم به شغلم ندارم بس كه جنس من با فضاي اين روزها و ادم هاي اين دوران هم خواني ندارد. مانده ام كي مي رسد ان روزي كه محكم پشت پا بزنم به همه چيز. يه زماني مي گفتم نمي تونم دوام بيارم ولي الان تنها ناراحتيم از نبودن تو اين فضا دلتنگيم براي چند تا حوزه اي كه خيلي براشون زحمت كشيدم، دانشگاه و ناجا. هيج دلبستگي به اين فضا و ادم هايش ندارم، بس كه ناگفتني است دردهاي اين روزها با وجود بشرهاي دوپاي فرصت طلب. از ان طرف دلم جيغ مي كشد براي درس، براي زجر كشيدن هاي در شب امتحان، براي جزوه هاي ناقص و براي كتاب هاي ورق نخورده تا شب هاي سگي امتحان. فردا خردادي دوباره شروع مي شود، هم ماه هاست كه چشم انتظار امدنش هستم وهم نگران از امدنش.

مشكي

ديشب الي پخش و پلا شده روي تخت را جمع مي كنم و با مشكي مي رويم چند دوري مي زنيم، به اميد اينكه وقتي برگشتيم كپه مرگمان را راحت تر بذاريم.

اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۹

الي و حوض لجن گرفته

تنها نشسته ام تو خونه به وقت گذروني. بي پولي رو ديدم هيج حسي ندارم فقط كمك كرد 110دقيقه بگذره

. معلومه خيلي حالم خوب، نع؟ -------------------

رفتم كلمه رو خوندم، انگار هر لحظه خبرها بدتر تر هم مي شود. هي دارم از داخل يه جورايي كه جورش هم ناگفتني است گر مي گيرم.

مامان اينا رفتند خارج از شهر ختم يكي از اقوام، مژك هم كلاس داشته و هنوز برنگشته. اين وسط الي مونده و يه حوضه لجن گرفته.