شهریور ۲۰، ۱۳۸۹

گیجانه

شنبه است و مثلن تعطیلی بعد از روز عید فطر.
بی حوصله تمام روز را افتاده ام روی تخت.
وسط های روز یاد مرجان می افتم که حالا کیلومترها دور از مرزهای این خاک است، پیش خودم می گویم یعنی من یادش می مانم؟ بعد به خودم می گویم مگر تو آن روزها می توانستی کسی جز خودت را فراموش کنی؟!
عصر خواندن از دل گریخته ها تمام می شود نمی دانم مرز بین واقعیت و تخیل در این نوشته ها کجاست؟ نمی دانم.
حس خوب؟! نع حس خوبی ندارم، یعنی یک جورای بدی گیج و منگم. نمی دانم چکار می خواهم بکنم.
گیج و منگم اساسی و انگار تمامی هم ندارند، این احساسات افسارگریخته!

۱ نظر:

آرش رحیمی پور گفت...

سلام
خوبی نازنین؟
خواندم گیجانه ت را
در شگفتم که چرا این روزها لاینقدر آدمهای دور وبرم شبیه هم شده ا ند!شبیه خودم!
این گیجنه دست بردار نیست!
بختکی شده به بزرگی...بماند!
مراقب خودت باش