خرداد ۱۴، ۱۳۸۹

حس نوشتن آمده

باید اینها را هفته قبل می نوشتن که اون موقع حسش نبود، حالا هست.
قیافه غمگین ناکانه ای داشت نیکو عصر شنبه.
خودم حسم این بود که هرگونه همدردی با این حسش یه جور فحش محسوب می شه چون نمی تونستم درکش کنم.
تمام تلاش هاش برای برگزاری مراسم رونمایی بدون ارائه هیچ دلیلی و با پاسکاری از این ور به اون ور بر باد رفته بود. خب چی بگم بهش؟
درکش می کنم، عمرا؟
فقط تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که خبر انتشار رو کار کنم.
گرچه درباره لغو برنامه هم نوشتم ولی اون فقط برای آرامش وجدان خودم بود، چون زمان انتشار خبر اون چند خط حذف شد. هی گفتم وای نستیم جلو تالارا!
فک کن چند روز بعد یکی منو دیده می گه عصر شنبه تالار بودی ؟!
می گم واسه چی؟ می گه می خواستم مطمئن شم دیدمت.
یعنی هر جا ما بریم یا با هر کی باشم باید یه جورایی تو رومون بیارن، سوزاواره؟
*عصرها و بیشتر شب ها قبل از خواب خیلی به زندان رفتن فک می کنم، این که اگه رفتم اونجا چطوری تحمل می کنم، روز و شب ها چطور می گذره؟
این روزها لزوما نباید جرمی انجام شده باشه تا طرف بره پشت میله ها بعضی وقتا نفس کشیدن در بعضس فضاها هم جرم حساب می شه.

هیچ نظری موجود نیست: