خرداد ۱۵، ۱۳۸۹

...تا نوبت ما هم برسد

دیروز از ظهر مثل آدم هایی که باید یک کاری کنند ولی دقیقا نمی دانند چه کاری مدام در حال خودخوری و راه رفتن توی اتاق ها، هال و آشپزخانه بودم.
هی گفتم زنگ بزنم سادوما ، که چی بگم؟! سلام، خوبی؟
اینم سووال؟ اینم شد حرف.
فقط هی راه رفتم که الهی... که چطور... که آخر مگر شماها... که بالاخره یه روزی... یعنی یک مشت حرف به همراه مقادیری فحش تلمبار شده روی این دل، که گفتن نداردها!
از فردا مطمئنا اعصاب خردی های سرعت پایین اینترنت و قطع و وصل شدن ها بیشتر هم می شود.

هیچ نظری موجود نیست: