مرداد ۰۷، ۱۳۸۹

اینجوریا

یه زمانی کار رو تازه شروع کرده بودم پر از انگیزه و پر از انرژی بودم ولی حالا نع.
مخصوصا تو این روزای گرم دیگه نه از اون انگیزه خبری هست نه از اون انرژی.
دیروز یه برنامه تودیه و معارفه بود که علاوه بر وقت تمام انرژیمو هم گرفت و فک کنم تا نزدیکای 7 شب اداره بودم.
یه مشکل دیگه هم که دارم این سردر سگیه که وقتی شروع میشه دیگه هیچی حالیش نیست، حالیش نیست که من خبر رو دستم مونده و باید زودتر بتایپم.
به همین دلیل اکثر وقتا دیگه به ساعت سه یا نهایتا پنج که می کشه من رمقی برای ادامه دادن ندارم اینکه حتی برم جایی.
وقتی هم برسم خونه اصولا پخش میشم تو تختم.
الانم دوست داشتم برم کنسرت خیلی هم ولی دو تا مشکل هست، یکی اینکه واقعل خیلی خسته ام خیلی و دوم اینکه مشکل برگشتن شب هم هست مامانم مدام می خواد شور بزنه و نگران باشه.هی تلفن بزنه که کجایی کی میای و...
خلاصه اینکه همین.
یه چیزه دیگه، مدتیه که حضور یه نفر خیلی خیلی برام آزار دهنده شده، این حس بدی که بهش دارم رو هیچ جوری نمی تونم پنهان کنم. بودنش تو هر فضایی بهم انرژی منفی می ده.

۱ نظر:

کافه بلاگ گفت...

ترس من مردن در سرزمینی ست که دست یافتن به فرکانس جدیدفارسی1،برتر از دست یافتن به آزادی ست!!!!!!