مرداد ۲۵، ۱۳۸۹

این چند روز

چند روز اول ماه رمضان را روزه نگرفتم هم دلم می خواست بگیرم هم یک جورایی دیگر آن حس و حال قبلی را نسبت به این ماه نداشتم.
جمعه بر اساس نوبت کشیک رفتم نماز جمعه، خیلی شلوغ شده بود خیلی.
داربست زده بودن بیرون و عده ای هم آنجا مستقر بودن. به سختی می شد نوشت بس که این زن ها حرف می زدن. امام جمعه گلایه می کرد از اینکه شهر حس و حال ماه رمضان را ندارد، حالا این دو سه روز یک مشت بنر و پوستر در سطح شهر نصب شده، یعنی ماه رمضان آمده!!!
اربنای ستاد شجریان پخش نمی شود، ربنایی که از کودکی گوش هایمان با نوای آن به یاد آورده که رمضان آمده.
حالا دیگه مثه قبل نیستم فشار که بهم می یاد ول می کنم می زنم بیرون گور پدر کار.
شنبه یکی از بچه ها لینک یک نوشته را می فرستد حالم بد می شود خیلی بد! از حقارت و خواری نویسنده مطلب.
حتی نمی توانم اسم آدمی را روی او بگذارم، حیوانی است با مشکل...
اینکه ناخواسته از نیمه سیاه یک زندگی با خبر شوی و وجدانت مدام تو را به سکوت دعوت کند عذاب آور است خیلی.
.یکشنبه تا ساعت 19 سر کار بودم زیر بار موضوع مصاحبه نمی رفتم، اینجور مصاحبه های سفارشی خیلی بهم فشار میاره هم از لحاظ روحی هم روانی.
سعی می کنم سووال را کلی مطرح کنم، مصاحبه جوری پیش می رود که حرفا تا حدودی همان چیزی است که می خواهم.
منتظر می مانم چیزی اضافه یا کم نشود. ولی نصف شب که سایت رو نگاه می کنم، رو تیتر و تیتر در حد فاضلاب است ! وجدانم تیر می کشد.
این که یک نفر اعتماد می کند و تلفنی جواب می دهد خیلی برایم ارزشمند است دلم نمی خواهد این احترام و اعتماد به هیچ وجه خدشه دار شود.
دوشنبه روزه می گیرم تا عصر هم نه گرسنه هستم نه تشنه، یک برنامه هم داشتم.
با آقای دوست صحبت می کنم لهجه و نوع خاص حرف زدنش را دوست دارم، قبل ترها آقای برادر گفته بود که صادق و بی شیله پیله است ولی در تمام این مدت من سعی می کردم از همه فاصله بگیرم. بالاخره ما نقدهایی نسبت بهم داریم و در فضای کاری ممکن است حرف هایی در رابطه با کیفیت و کمیت کارهای هم مطرح کنیم ولی دوستی و رفاقت ها سر جایش است.
عصر می روم سر قرار همیشگی، تنبل ها با نیم ساعتی تاخیر می ایند ولی اصلن احساس خستگی نمی کنم تنها نگرانی این است که دیر به سفره افطار برسم، آخه قرار بود امروز آبجی کوچیکه سفارشی برام ماکارونی بپزه.
امروز احساس بدم نسبت به یک نفر بیشتر هم شد، شاید نباید آن کار را می کردم ولی وقتی فک می کنم چقدر از حس اعتماد و احساس مسوولیتم سوء استفاده کرده آتیش می گیرم.
نم یتوانم ببخشمش، وجدانم دوباره تیر می کشد باید برای یک نفر اقرار می کردم، اقرار هم کردم تا بتوانم راحت تر نفس بکشم.

۲ نظر:

آرش،کافه بلاگ گفت...

قبول باشه
پخش نشدن ربنا ذهنم رو دوباره بهم ریخت وهرچی تو دهنم بود نثار کردم
ما کجاییم؟کجا می ریم؟

آرش،کافه بلاگ گفت...

http://ebrat.ir/Fa_Default.asp?RP=M_News.asp&P1N=NewId&P1V=27392&R%3D441549%26L%3Dfa%26FT%3DFalse

سری به این ادرس بز ن تو هم یه چیزی نثار کن!