مهر ۰۲، ۱۳۸۹

سوءاستفاده های مکرر

آقای او(رییس مرکز) منتقل شده به شهر دیگری و هنوز جانشینی برای او انتخاب نشده، به همان اندازه که من از رفتنش ناراحتم عده ای هم این روزها دارد قند توی دلشان آب می شود.
اوایل که آمده بود ناراحت بودم از لحن صبحت و خطاب قرار دادن هایش. بعدتر او هم کمی بیشتر با فضای شهر و مجموعه اشنا شد و روابطمان بهتر.
من زیاد غر می زدم چون حرف هایش یه جورایی تحقیرآمیز بود ولی به مرور بهتر شد، حالا می بینم که چقدر من روی این مسائل حساس بودم در حالی که بقیه ککشان هم نمی گزیده و اعتراضی هم نمی کردند.
من اعتراض می کردم چون به من برخوردف همه این اعتراض ها را هم در خود مجموعه م یکردم نمی رفتم بیرون هوار بزنم.
دیروز دو تا پسرک هایش آمده بودند اداره، انقد شیطنک کردند و با هم خندیدیم که گفتن ندارد، دلم برای هر دوتاشان تنگ می شود، شاید بعدترها که دیدمشان مردی شده باشند.
جالب اینجاست که برخی سازمان ها ما را برای خر حمالی می خواهند ولی موقع تقدیر شماره بعضی های دیگر را دارند، هیچ وقت دلم نمی خواست بروم برنامه های والی خونه حالا هم خودشان انتخاب کردند چه کسانی مسوول حوضه شان هست عمرا که بروم. حالم از این روابط بهم می خورد، زیاد.
امروز خبری را نوشته بودم که ارسال کنم اینترنت قطع شد و همه چیز به فنا رفت.
دوباره خودم را راضی می کنم به نوشتنش که تلفنم زنگ می خورد.
به هر کدام از بچه ها زنگ زدیم تلفنشان را جواب نمی دهند، لطف کن برو نماز جمعه، انقدر عصبانی می شوم که از شدت خشم حاضر نیستم به سواال و جواب های مکرر بابا و مامان جواب بدهم. حالم از این بچه ها بهم می خورد از اینکه فقط و فقط دنبال منافع خودشان هستند و روابط هایی که دارند و سوءاستفاده از فرصت ها.
بعد ادعای همکاری کردنشان می شود بعد اگر ...
همیشه همین طور بوده انقدر که نیروی خدماتی هم به من می گوید چقدر از تو سوءاستفاده می شود، آنها بلدند چکار کنند ولی تو سادهای؟! یکی که خوب کار کند همین بلا هم سرش خواهد آمد.
راست می گوید ولی چه خاکی سرم کنم؟! با وجدان کار کنی می شود این! مدام تویِ رویشان نیاوری خر فرضت می کنند، حرف هم بزنی که دیگر دودمانشا به باد است.
سعی می کنم کاری به هیچکدامشان نداشته باشم فقط تحملشان کنم، چقدر این تحمل کردن های مدام دردناک شده است.

شهریور ۲۹، ۱۳۸۹

آقای او هم می رود

حالم خوب نیست، اشک هایم رها تر از هر زمان دیگری در حال سرازیر شدن است و بعض سنگینی در گلویم لنگر انداخته.
چند روز دگیر آقای او هم می رود و من باز هم بی پشتیبان می شوم.
حالا شرایطم نسبت به سال قبل تغییر کرده، آن روزهای پر استرس و رفتن آفای بردار همزمان شده با دستگیری بچه ها.
داشتم روانی می شدم رسما.
حالا این یک سال آقای او انقدر در حقم مردانگی کرده که مامان و بابا هم همیشه دعاگویش هستند!
می رود ولی خاطره جوانمردی ها و حمایت هایش در ذهنم جاودانه می ماند.
سفرت سلامت مرد.

شهریور ۲۷، ۱۳۸۹

گریه هایِ تنهایی

دیشب همین موقع ها دلم خیلی گرفته بود نشستم چند دقیقه ای گریه کردم تا حالم بهتر شد.
پسرک ظهر رفت دنبال ثبت نام دانشگاه، آن یکی مسافرت است و دیگری هم زودتر رفت خانه.
من ماندم و لیوان چایی نبات و نانی که از صبح تا عصر هر بار تکه ای از آن را خوردم به جای صبحانه و ناهار.
ساعت حدودای دو بود خسته شده بودم و دلم یه جورایی داشت بهم می خورد سرم روی میز بود که آقای او صدایم کرد.
شروع کرد به حرف زدن و حرف هایش...
هر بار دلم می شکنه بعدش یه اتفاق خوب و غیرمنتظره می افته و حرفای آقای او همون اتفاق خوب بود.
انگار بهم امید و انرژی رو دوباره تزریق کرد. ماندم سرکار تا ساعت 19.
انگار خستگی فراموشم کرده بود.

شهریور ۲۶، ۱۳۸۹

معلق

حداقلش این بود که جمعه دستی به سرو روی اتاق می کشیدم ولی امروز حتی حوصله این کار را نداشتم.
دو روز است پنجره اتاقم بسته، ولی یک لایه خاک روی کتابخانه نشسته حس تمیز کردنش نبود.
مدام عطسه می کنم و این عطسه در بی حالی و تنبل تر شدنم تاثیر گذار است، شاید هم دارم بهانه تراشی می کنم.
دیروز اصلن تمرکز نداشتم، خبرها را امروز صبح از خانه فرستادم، روزهایی که کشیک ماست غالبا تا پنج و شش عصر در اداره هستیم ولی زمانی که خانم حساس کشیک هستند سه سوته خبر نماز جمعه را می دهند و خداحافظ.
دیدم امروز هم بنده خدا رییس خودش بقیه خبرها را تنظیم کرده.
بارها سر زدم به فیس بوک، جی میل یاهو ولی دریغ از اینکه چراغی حتی قرمز باشد.
ولو می شوم روی تخت چند صفحه ای کتاب می خوانم ولی نه حالم خراب تر از این حرف هاست.
پیامکی فرستادم برای حاج آقو، نوشتم از صبح تا حالا دارم از حس بی خاصیت بودن خفه می شوم. جواب می دهد فردا قراری بگذار.
دلمان خوش شده به این قرارها که هر وقت هم دور هم هستیم حال یکی خراب است و فقط برای ظاهر سازی لبخندی، مسخره بازی! باز آخرش می رسیم به خاطره آن روزهای شاد پر انرژی و...
خودم می دانم مدت هاست اعتماد بنفسم را برای نوشتن از دست داده ام، اوایل شروع کار وضعم خوب بود ولی بعد انقدر دایره محدودیت ها تنگ تنگ تر شد که ناخواسته خودم هم شروع کردم به خودسانسوری.
مصاحبه ها انقدر کلیشه و مسخره است که ادم دلش بهم می خورد از خواندنشان.
همه چیز مصاحبه از قبل مشخص است این که حرف آخر و جمع بندی باید چه باشد.
تیتر و لید باید چه باشد حرف ها چطور جهت دهی شوند و...
انقدر این محدودیت ها، کلیشه ها و فشارهای این ور و آور زیاد بوده که حالا هم که فرصتی برای آزادتر نوشتن به وجود آمده توان نوشتن ندارم.
مخم مدام کم می آورد، در این مدت کلمه ها انقدر در چارچوب بودند ومحدود شده اند که حالا توان این را ندارم که با آنها بازی کنم، که رهایشان کنم روی خطوط کاغذ و یا روی صفحه کیبور پیدایشان کنم.
از منِ این روزها متنفرم، از این خودِ دور شده از خودم، که هر لحظه در تقلا است و مدام جان می کند ولی به جایی نمی رسد، همین طور معلق.

ملاقاتی در...

پنج شنبه روز پر استرسی بود ولی چند ساعتی بودن با یه دوست، لحن صحبت کردن ها و حرف هاش خیلی بهم انگیزه داد.
آرومم کرد و تا حدودی انگیزه ای شد برای نوشتن.
صبح حال خوبی نداشتم، انقدر نگران و مضطرب بودم که نتونستم تو اداره کارهامو انجام بدم.
قرار رو به درخواست من گذاشتیم در آرامگاه همشهری، نه که از آن جا خوشم بیادها! فقط برای اینکه شلوغ بود و چون نگران بودم می گفتم کسی شک نمی کند.
فضا جوری هست که آدم به همه چیز شک می کند، هر رفتاری، حرفی و برخوردی.
از شانس ما مرتب آدم های آشنا دیدیم، انقدر که بی خیال بودن در آنجا شدیم.
از یه طرف بری جای خلوت حرف در میارن، از یه طرفم می گی بریم جایی که شلوغ باشه، باز هم حرف در میارن، خلاصه اینکه در هر صورت حرف و حدیث هست.
ظاهرا حالم خوب است ولی درونم نا آرام، خودش هم نمی داند دقیقا به دنبال چیست؟ * بعضی وقت ها در مورد بعضی ها سکوت می کنی، فک می کنی اگه حرفی بزنی میشه یه جورایی زیر آب زنی و اصلن شاید فک کنن از روی حسادته.
ولی خب وقتی پای کار مشترک پیش میاد، باید از نگرانی ها گفت، از نبود اعتماد به بعضی ها و احتمالات.

شهریور ۲۴، ۱۳۸۹

یک روز آرام

پس از یک شب خوب که با رفقا داشتم دوباره صبح خوابم برد.
صبح نگاه ساعت می کنم، بعد می گم هنوز وقت هست و یکهویی می بینم دیر شده.
می رسم اداره و چیزی که به شدت اعصابم را بهم می ریزد برگه ای است که چسبانده اند روی سیستم.
برای فلان موضوع مصاحبه گرفته شود، یک جوری حس بدی دارد که بیایی سرکار و ببینی هنوز ننشستی برنامه ات را ردیف کرده ان.
مصاحبه ها را هر طور که هست می گیرم و تا ساعت 2:30 اداره می مانم بعدش با آقای پدر می آیم خانه دو ساعتی اساسی می خوابم. بعد خبر تجمع را می دهم وبعد یک چای تازه دم همراه کیک شکلاتی.
"عشق من" با صدای فرزین گوش می دهم به یاد سال آخر خوابگاه و دخترکی که عاشقش بود.

شهریور ۲۳، ۱۳۸۹

حساسیت های پسرک

فک می کنم بس که دیر به دیر دور هم جمع شدیم، بچه ها نسبت به رفتارها و حرف های هم حساس شده اند.

مثلا "ع فکر می کند همه خودشان را مهم تر از بقیه می دانند و مثلا به همین خاطر بود که مسافر کوچولو دفعه قبل نگفته چطور شده که رفته خانه فلانی.

یعنی پسرک بیش از حد انتظار حساس شده و یک جورهایی افسردگی و دلتنگی در رفتارش هست.

به قول خودش دیگر نه از دوری اینجا دل تنگ است نه از بودن در شهرستون شاد.

یک جورهایی شده ایم هر کدام! قبل ترها شاید صمیمی تر و مهربان تر بودیم، بهانه های الکی نمی گرفتیم

مثلا از خودش خلاقیت نشان داده رفته ماهی خریده در عوض شامی که برای قبولی دانشگاه به دخترک نداد.

یک جورایی حس کردم خواست همه مهربانیش را با این کار نشان دهد و یک جور انتظار داشت از کارش استقبال شود ولی خب دخترک هم ماهی دوست نداشت.

نمی دانم در برابر این برخوردهایی که دل ظریف و نازک بچه ها را می شکند و کدورتی از هم به دل می گیرند چطور باید رفتار کرد. این جمع چند نفره مان را دوست دارم ولی "ع" بعضی وقت ها گیرها و ایرادهای سه پیچه ای می گیرد.

خب او تقریبا 9 ماه از سال را پیش ما نیست ولی در تمام این مدت مسافر کوچولو هست، چرا نمی توانی ورود آدم های جدید را راحت هضم کنی؟!

کاش انقدر حساس نبود، پسرک! تا دور هم بودنمان بیشتر تر می چسبید آن هم بعد از مدت ها.

توی این جمع از لحاظ سنی من از بقیه بزرگتر بیشترین اختلاف سنی هم می شود 11 سال.

ولی هیچ وقت نشده که از بودن در کنارشان احساس خستگی کنم یا حس بدی داشته باشم، بر عکس این حسی است که در مهمانی های خانگی و جمع های مثلا خانوادگی دارد.

که حتی نمی توانم برای ساعتی ظاهر سازی کنم و خودم را خوشحال نشان دهم.

امروز هم خسته و همراه با سردر سگی ظهر آمدم خانه تا ادامه کارم را در خانه انجام دهم.

کمی سردرد داشتم وقتی از خانه بیرون رفتم ولی تا زمانی که با بچه ها بودم اصلا خستگی معنا نداشت حتی انقدر هوا خوب بود که حس برگشتن به خانه را هم نداشتم.

برای اولین بار طی این مدت هر دو مسیر تاکسی گیرم آمد، بس که مسافر کوچولو گفت نگرانم زودتر برو خونه امنیت نیست کمی اعتماد به نفس و کله خر بازی های همیشگی ام را از دست دادم. جنبه ندارم یک نفر بیش از دوبار بهم بگوید، مواظب باش.

شهریور ۲۲، ۱۳۸۹

حسمان به کما رفته

صبح دیر از خواب بیدارم می شوم و تا می رسم اداره کمی دیر شده.
این روزها برنامه خاصی نیست و بیشتر مشغول وب گردی و خواندن خبرها می شوم.
بعد از مدت ها دخترک می آید سراغم باز هم همان اتفاق و جریان های همیشگی، حالم از این جماعت تسبیح به دست ریش دارِ جانماز آب کش بهم می خورد.
برنامه امروز عصر لغو می شود به این امید که دوست جان حتما برود دنیال حق و حقوقش، ولی عصر معلوم می شود که نرفته آمپر چسبانده از دست این پسرک بی خیال که سرگرم کار دیگری شده و قرار هم رفته تو هوا!
اتفاق خاصی نمی افتد مگر همین پرسه های الاف گونه در نت.
نمی دانم حالم چطور است! شاید هم حسش را ندارم که به خواهم به چیزی فکر کنم.
*
هر روز به قدر کافی خبرهای اعصاب خرد کن و ناراحت کننده از هر طرف می رسد، این که یک نفر بیاید با نوشتن چند خط و برای سرکار گذاشتن بقیه یه جورایی همه را نگران کند دیگر از آن رفتارهای واقعا نامردانه وسرخودانه است.

شهریور ۲۱، ۱۳۸۹

رویاهای کوچک شده این روزها

فکر می کردم یک روز کاری آرام پیش رو دارم ولی نتیجه اش شد روزی که رسما به اعصابم گه زده شد بس که حرص خوردم و خود خوری کردم.
این جریان سازی های کثیف خبری که هر روز هم بیشتر می شود جز اعصاب خوردی و صرف انرژی چه نتیجه ای دارد؟ کی قرار است بفهمند؟!
رسیدن به یک روز آرام به دور از این جوسازی ها و جریان سازی های خبری هم شده است یک رویا، چقدر رویاهای این روزهایمان کوچک شده اند!
شب ساعاتی را با یک نفرچت می کنم، بهتر می توانم نفس بکشم.
تلفنی هم نمی شود حرف زد، این روزها دلم فحش دادن و بد و بیراه گفتن می خواهد، حداقلش سبک می شوم، اتفاق دیگری که نمی افتد!!!
یعنی اگر این ارتباطات دیجیتالی نبود بشری مثه من می خواست چه غلطی بکند؟ احتمالن می رفت توی تیمارستانی جایی دراز کش می افتاد.
قبل ترها نوشتن با خودکار آن هم از چپ به راست آرامم می کرد ولی حالا قدرت نوشتن با خودکار را از دست داده ام.
نوشتن روی کاغذ گاهی عصبیم می کند، تمرکزم را بهم می ریزد.
ساعت 23:30 شنبه شب است خوابم نمی آید، بر عکس دلم چایی هم کشیده.
راستی دارم کتاب مارک و پلو را می خوانم سفرنامه های منصور ضابطیان به برخی کشورها.
قبل ترها تعدادی از آنها در مجله چلچراغ چاپ شده بود و خوانده بودمشان.
بعضی وقت ها لازم است کتاب هایی بخوانی فقط برای لذت بردن نه اینکه حتما بخواهی دنبال نکته ای یا نمی دانم هزار چیز دیگر باشی.
باید دراز بکشی روی تختت و بعضی جاها به شخصیت ها حسادت کنی، بعضی جاها بگویی کوفتت بشه و بعضی جاها بگویی خوش به حالت رقیق.
دارم با همین نور صفحه مانیتور لپ تاپ می نویسم روشنایی اتاق بقیه را اذیت می کند، اهل خانه زود می خوابند و از آن طرف هم صبح زود بیدارند.

شهریور ۲۰، ۱۳۸۹

گیجانه

شنبه است و مثلن تعطیلی بعد از روز عید فطر.
بی حوصله تمام روز را افتاده ام روی تخت.
وسط های روز یاد مرجان می افتم که حالا کیلومترها دور از مرزهای این خاک است، پیش خودم می گویم یعنی من یادش می مانم؟ بعد به خودم می گویم مگر تو آن روزها می توانستی کسی جز خودت را فراموش کنی؟!
عصر خواندن از دل گریخته ها تمام می شود نمی دانم مرز بین واقعیت و تخیل در این نوشته ها کجاست؟ نمی دانم.
حس خوب؟! نع حس خوبی ندارم، یعنی یک جورای بدی گیج و منگم. نمی دانم چکار می خواهم بکنم.
گیج و منگم اساسی و انگار تمامی هم ندارند، این احساسات افسارگریخته!

شهریور ۱۹، ۱۳۸۹

کمی از همه چی

خودم دوست دارم اینجا هر روز آپ شود ، احساس خوبی بهش دارم هر چند کمتر رهگذری از اینجا عبور می کند.
وقتی می بینم عددی جلو بخش نظرات هست کلی خوشحال می شوم، بیشتر وقت ها هم که نیست...
چهارشنبه وقت دندانپزشکی داشتم سرکار نرفتم.
کار دندان خیلی طول نکشید با یه آمپول بی حس شد، ولی زیر دست دکتر داشت جانم بالا می آمد.
اخیرا دندان هایم پوست کلفت شده اند و یکی دو تا آمپول اثری ندارد.
بعدش تصمیم گرفتم بعد از مدت ها بروم کتابفروشی.
رفتم دانش، گشتی زدم و چند کتابی خریدم از جمله از دل گریخته های مسعود بهنود را.
سادگی، روانی و جذاب بودن قلمش را دوست دارم کتاب هایش از آن نوعی است که یک نفس باید بروی تا آخرش و لذت دارد خواندنشان، ساعت ها غرقش می شوی حتی گاهی بدون اندکی تکان خوردن.
دوست داشتم دربند اما سبز را برای مسافر کوچولو بخرم ولی نشد. کتابفروشی های شهر هر جا پرس و جو کرم نداشتند! تهران هم گفتند نیست.
تصمیم گرفتم مارک و پلو منصور ضابطیان را برایش بخرم. ره آوردی از سفرهایش به کشورهای مختلف، قبل ترها بخش هایی از سفرنامه هایش در چلچراغ چاپ شده بود.
بعد از کتابفروشی راه می افتم به سمت لوازم التحریری برای خرید کاغذ کادو. آنحا پر است از دفترهای نو، کتاب، چسب، پلاستیک برای جلد کتاب ها و دفترها، جامدادی و بوی همه وسایل نو مدرسه را می دهد.
دلم می خواهد گریه کنم، برای همه ذوق و شوق خرید لوازم التحریر، جلد کردن کتاب ها، خط کشی کردن دفترها و روزی هزار بار دیدن خریدهای سال نو تحصیلی.
چقد مهر که می آید دلم برای مدرسه، برای بلند شعر خواندن ها در راه مدرسه، هله هوله خریدن ها، مبصر شدن و... تنگ می شودف گاهی هم می ترکد.
سوار تاکسی می شوم به سمت فلکه،مغازه ای آنجا پسته دارد! پسته از آن چیزهایی است که مرا هوایی کودکی و مدرسه می کند.
مهد کودک که می رفتم باید یک طبقه از ظرف خوراکیم پر می شد از مغز پسته تازه، چقدر دوست دارم این پسته هایی که پوست صورتی کم رنگ دارند و دهانشان باز است.
می آیم خانه تازه دارد بی حسی دندان از بین می رود و کمی هم درد دارم، کتاب ها را پخش می کنم وسط اتاق و ولو می شوم روی تخت! با از دل گریخته ها شروع می کنم مثه همیشه روان و لذت بخش جلو می رود.

دلتنگی ها

صبح خدا رو شکر اتفاق خاصی نیفتاد، تازه مصلا یه جورایی خلوت تر از همیشه بود.

تا اطراف مسجدِ رفقا هم رفتم ولی پایه ای نداشتم که جلوتر بروم یا بروم نزدیک تر و سر و گوشی آب بدهم.

مدت هاست که پشت سر امام نماز نمی خوانم، از همان خرداد 88.

خطبه ها که تمام می شود سریع از مصلا خارج می شوم.

ظهر جمعه است نشسته ام پشت سیستم، نوشته های نوه را خواندم خسته است و درگیر.

می روم سراغ وب دوستان قدیمی که حالا از هم دور شده ایم.

جالب است تولد وب اکثرمان سال 86 است.

امیر، رها، کتایون، آیدین، محدثه هم آرشیوش را برداشته.

مرجان حالا بیش از یکسال است که نمی نویسد.

امیر متاهل و کتایون رسما علائم عاشق شدنش را اعلام کرده است.

رها چند ماهی است که نمی نویسد و طاهره انگار بی حس و حال تر شده برای نوشتن.

محدثه حتما سر گرم درس و دانشگاه است، آیدین هم که می نویسد

محمدرضا همچنان فعال است و از علی دیگر خبری نیست.

قبل ترها اگر مدتی نبود و اسباب کشی می کرد به جایی دیگر خبری از حال و احوالش می داد، ولی این بار انگار خیلی دور شده!خیلی.

دلم برای دوستان وبلاگی قدیم ، مونس هم بودن ها، دور هم بودن ها، به هم امید و انگیزه دادن ها تنگ شده.

********

ص.ا هم معتکف پرده غیب شد.

شهریور ۱۶، ۱۳۸۹

زندگی ِکاری

تقریبا دو روز آرام کاری را پشت سر گذاشتم.

البته دیروز بحث در رابطه با اتفاق های روز جمعه در مسجد و درگیری های بالا بود.

بی خیال این موضوع شوم بهتر است، گرچه این قصه سر داراز دارد و به این راحتی ها پایان نخواهد یافت.

مدت هاست دلم می خواهد با آرامش بروم توی کتاب فروشی ها، ذهنم دغدغه نداشته باشد ولی نشده! خیلی وقت ها با حسرت نگاه کتاب های کتابفروشی سر میدان علم می کنم حتی چند دقیقه ای هم می ایستم و سرسری نام کتاب ها را می خوانم ولی فرصت اینکه بروم داخل و با خیال راحت کتاب ها را ورق بزنم ندارم.

عصرها هم که غالبا خسته تر از آن هستم که بخواهم جایی توقف کنم و ترجیح می دهم مستقیم بروم طرف خانه.

دیرزو افطار خانه خاله بزرگه بودیم و چقدر من حلیم بادمجان دوست دارم.

دیشب مثلن قرار بود ساعت یک بلند شم برم نت و کارهای انتقال مطالب را انجام دهم ولی دریغ.

ساعت 12:30 بود که داشتم کتاب دقترچه خاطرات را می خواندم که خوابم برد.

حدودای 8:30 صبح بیدار شدم، حدود 9 تازه از خانه بیرون زده بودم که تلفن زنگ زد و گفتند دزدی شده!

همچین هم این آقای"م" پشت تلفن گفت نمی شود توضیح داد که گفتم حتما مسئله مهمی بوده! خلاصه از همان جا تمام مسیر را با تاکسی رفتم که چی؟ خبر را اورژانس داده و باید بر اساس خبرآنها من پیگیری کنم.

خلاصه تا ساعت دو خودم را با خبرها سرگرم کردم، بعد هم بساطم را جمع کردم و پیش به سمت خونه.

**************

فک کن در کمال ناباوری در بیاید جلو بقیه خطاب به من بگوید، او مورد عنایات ویژه است و مدام بکوبد در سر که آره تو که حقوقت فلان، تو که...

شهریور ۱۴، ۱۳۸۹

سیلی خورمان هم ملس شده

امروز یکی از بچه ها گفت حالت به هم نمی خورد از کاری که می کنی، از شغلی که داری؟
این جمله یه جورایی مثلِ یه سیلی که هر از گاهی محکم می خوره تو صورتم!
چه جوابی باید بدم؟!
کی خبر داره از دلِ در به در این روزها، از عمق تردیدها، نگرانی ها؟!
حداقل تا چند ماه قبل، کافه فروغ جای کوچک اما دنج و راحت توی آن خیابان دوست داشتنی و موردعلاقه مند بود که می شد دور هم جمع شد، اندکی از خستگی ها و روزمرگی ها را آنجا پهن کرد، از هر دری حرف زد و نالید! یه بستنی شکلاتی زد تو رگ و بی خیال عالم و آدم خندید.
بعدش هم با رفقا پیاده گز کرد تا...
همان هم از ما دریغ شد، همان کافه کوچک و دنجِ دوست داشتنی.

شهریور ۱۳، ۱۳۸۹

کتاب با طعم ژله پرتقالی

کلی کتاب نخوانده تو کتابخونه ردیف شدن ولی باز بر حسب عادت وقتی پامو تو کتاب فروشی می ذارم نمی تونم دست خالی بیام بیرون. بعضی کتاب ها جاذبه خاصی دارن تا می خرمشان سریع شروع می کنم به خواندنشان و تمام.
ولی بعضی ها هفته ها، ماه ها و شاید سال ها گوشه ای لم می دهند و فقط هر از گاهی با تکه پارچه ای گرد و خاکی که رویشان لنگر انداخته را پاک می کنم تا روزی که حس خواندنشان بیاید.
چند سالی بود دنبال کتاب دفترچه خاطرات و فراموشی بودم گیرم نیامد.
تا چند مدت قبل که شب حوالی ساعت 22 داشتیم سرخورده از کنسرت کلهرها(نتوانستیم برویم) بر می گشتیم خیلی اتفاقی چشممان خورد به یه کتابفروشی جدید.
رفتیم ولگردی در کتاب فروشی تازه کشف شده.
کتاب هایش متفاوت تر از سایر کتابفروشی های شهر بود و یهو من کتاب دفترچه خاطرات را یافتم! پول خریدنش را هم قرض کردم .
مدتی ماند در کتابخانه تا اینکه چند روز قبل حس خواندنش آمد و چه لذت فوق العاده ای دارد خواندنش.
برایم رک و راست بودن نویسنده و نوشته های به دور از تعارفات مرسوم و کلیشه ای خیلی جذاب است و همین خواندن هر صفحه را دل انگیزتر می کند. ساعت ها دراز می کشم روی تختم و با لذت هر چه تمام تر صفحاتش را ورق می زنمف گاهی مکث می کنم و با خودم هر خط یا پاراگراف را مزه مزه می کنم، گاهی با خودم می گویم راست گفته ها دقیقا همین طوره یا عجب!
انگار ژله ای پرتقالی را گذاشته باشم روی زبانم و با تمام وجود از آب شدن ذره ذره اش لذت ببرم.