مهر ۰۹، ۱۳۸۹

پیله

ادمیزاد است خب، احساساتی هم دارد هر چند مثه ماشین کار کند و شب را به روز و روز را به شب برساند.
مدت هاست این شهر از آرامش و شادی به دور است. هر روز و هر هفته ماجرایی پیش می آید و ما هم بیشتر وقت ها در مرکز این اتفاق ها گرفتار می شویم.
گاهی می شود با اندکی تحمل از کنارشان گذشت ولی بعضی وقت ها هم بد جوری هولمان می دهند وسط معرکه.
به مرور زمان همه این اتفاق ها اثرش را بر روح و روان آدم می گذارد.
زود به زود دپسردگی می آید سراغت، یهو می بینی بغضی سنگین جلو نفس کشیدنت را می گیرد، یهو دلت می خواهد فرار کنی بروی جایی گم و گور شوی. گاهی می شود که سکوت و آرامش برایت رویایی دست نیافتنی می ود و...
پسرک را دوست دارم یعنی حس خوبی از بودن کنار او و تعداد دیگری از بچه ها دارم، با این که اختلاف سنی هایمان زیاد است ولی خوب خرف ها و دردهای همدیگر را درک می کنیم! بس که این دردها و زخم ها مشترک است.
می گوید چقدر فاز منفی می دهی؟! چه بگویم خبر ندارد که همین دیروز عصر که چندان خوب نبودم یکی از بچه ها که از این شهر دور شده مسج داد و حالش خوب نبود، خراب و داغون بود و همین بدترم کرد .
و بیشتر اوقات همین جور می شود که حالم بدتر و بدتر و...می شود.
یک وقت هایی کم می آوری می روی با کسی درد و دل می کنی و اصلن توقع هم نداری آن حرف ها جایی پخش شود ولی وقتی آن حرف ها را از دهان کسی دیگر می شنوی دلت می خواهد همه دردهایت را درون خودت دفن کنی ولی به کسی اعتماد نکنی.
نمی دانم چند بار دیگر باید این موضوع سرم بیاید .
من اعتماد می کنم به عنوان یک دوست به تو و تو آن وقت...
این جور موقع ها احساس می کنم خیانت کردم به مجموعه ای که در آن کار می کنم. من از ناراحتی و دپسردگی حرفی را زدم نه از روی غرض و مرض فقط برای آرام شدن خودم ولی قرار نبوده اطلاعاتی خارج شود ولی حالا برداشت ها این می شود.
خیلی بد است این اتفاق ها خیلی بد، کاری می کنند که آدم در شرایط بد فقط به دورن پیله خود برود و مدام این پیله تنگتر می شود و فضایش محدودتر.

هیچ نظری موجود نیست: