شهریور ۲۷، ۱۳۸۹

گریه هایِ تنهایی

دیشب همین موقع ها دلم خیلی گرفته بود نشستم چند دقیقه ای گریه کردم تا حالم بهتر شد.
پسرک ظهر رفت دنبال ثبت نام دانشگاه، آن یکی مسافرت است و دیگری هم زودتر رفت خانه.
من ماندم و لیوان چایی نبات و نانی که از صبح تا عصر هر بار تکه ای از آن را خوردم به جای صبحانه و ناهار.
ساعت حدودای دو بود خسته شده بودم و دلم یه جورایی داشت بهم می خورد سرم روی میز بود که آقای او صدایم کرد.
شروع کرد به حرف زدن و حرف هایش...
هر بار دلم می شکنه بعدش یه اتفاق خوب و غیرمنتظره می افته و حرفای آقای او همون اتفاق خوب بود.
انگار بهم امید و انرژی رو دوباره تزریق کرد. ماندم سرکار تا ساعت 19.
انگار خستگی فراموشم کرده بود.

هیچ نظری موجود نیست: