دیشب همین موقع ها دلم خیلی گرفته بود نشستم چند دقیقه ای گریه کردم تا حالم بهتر شد.
پسرک ظهر رفت دنبال ثبت نام دانشگاه، آن یکی مسافرت است و دیگری هم زودتر رفت خانه.
من ماندم و لیوان چایی نبات و نانی که از صبح تا عصر هر بار تکه ای از آن را خوردم به جای صبحانه و ناهار.
ساعت حدودای دو بود خسته شده بودم و دلم یه جورایی داشت بهم می خورد سرم روی میز بود که آقای او صدایم کرد.
شروع کرد به حرف زدن و حرف هایش...
هر بار دلم می شکنه بعدش یه اتفاق خوب و غیرمنتظره می افته و حرفای آقای او همون اتفاق خوب بود.
انگار بهم امید و انرژی رو دوباره تزریق کرد. ماندم سرکار تا ساعت 19.
انگار خستگی فراموشم کرده بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر