خرداد ۲۸، ۱۳۸۹

این حال خراب

نوشتن توی وبلاگ چیز دیگری است مخصوصا در حال و هوای مزخرف روحی و روانی این روزهای من.
تو این دو سال هیچ زمانی انقدر بی انگیزه و کم کار نبودم! انقدر بد، انقدر بی حوصله و کلافه.
حداقل روزی چند بار دبیر خبر می آید بالای سرم و به عناوین مختلف می گه چته؟! و منم یه جواب سر بالا می دم.
دقیقا هم نمی دونم چم شده و اصلن از کی این حال مزخرف گریبان گیرتر شده!
فقط تا اونجایی که یادم این حس نا امیدی، کلافگی، سردرگمی و بی انگیزگی اونم به این شدت خرداد 84 هم اومده بود سراغم.
اون روزها تنها نبودم و با لیلا و یاسین هر سه تایی دردهای نسبتا مشترکی داشتیم.
ترم شش بودیم من و لیلا، امتحان ها هم شروع شده بود و این حال و احوال شده بود برامون قوز بالا قوز.
لیلا می خواست قید همه امتحان ها را بزند و من تنها به خاطر اینکه حاضر نبودم نشستن سر کلاس بعضی از به اصطلاح استادا رو تحمل کنم به پاس کردن راضی بودم. یاسین بیچاره هم که در آستانه تغییر رشته بود.
اون موقع ها عصر ها یه جورایی از خوابگاه فرار می کردیم ، حالم بهم می خورد از فضایی امتحانی اونجا.
می اومدیم تو میدون اول شهر رو به روی ترمینال و تا ساعت ها اونجا از هر دری با هم حرف می زدیم.
آخی! حالا بعد پنج سال، همون حس و حال سردرگمی و بی انگیزگی برگشته.
من اینطوری، لیلا تنهای تنها تو اون خونه مشغول ترجمه و تلاش برای چرخوندن چرخ های یه زندگی (و مدام به من می گه تو غم نون شب نداری که) یاسین هم داره وکیل می شه.
*بعضی جمله ها رو هیچ وقت فراموش نمی کنم؛ می خوام با فلانی عکس بگیرم تا اضافه بشه به آلبوم افتخاراتم!
** اره، آلبوم شماها هنوز زیاد جا داره واسه این جور افتخارات.
خوبی این روزها داشتن چند دوست قدیمی است با حس و حال هایی شبیه هم، که می شود هر وقت به نقطه صفر نزدیک شدی زنگ بزنی و بدون گله و شکایت از بی معرفتی هایمان، فقط برایشان بنالی.

هیچ نظری موجود نیست: