شهریور ۱۴، ۱۳۸۹

سیلی خورمان هم ملس شده

امروز یکی از بچه ها گفت حالت به هم نمی خورد از کاری که می کنی، از شغلی که داری؟
این جمله یه جورایی مثلِ یه سیلی که هر از گاهی محکم می خوره تو صورتم!
چه جوابی باید بدم؟!
کی خبر داره از دلِ در به در این روزها، از عمق تردیدها، نگرانی ها؟!
حداقل تا چند ماه قبل، کافه فروغ جای کوچک اما دنج و راحت توی آن خیابان دوست داشتنی و موردعلاقه مند بود که می شد دور هم جمع شد، اندکی از خستگی ها و روزمرگی ها را آنجا پهن کرد، از هر دری حرف زد و نالید! یه بستنی شکلاتی زد تو رگ و بی خیال عالم و آدم خندید.
بعدش هم با رفقا پیاده گز کرد تا...
همان هم از ما دریغ شد، همان کافه کوچک و دنجِ دوست داشتنی.

۲ نظر:

آرش رحیمی پور گفت...

سلام قالب سبز مبارک ایشالله دلتون همیشه سبز باشه

این روزا سبز وسبزی حس وحال دیگه ای به آدم میده
بگذریم که زبان سرخ وسر سبز تداعی میشه
چند تا پست قبل رو هم مرور کردم
آدم با دلش زنده س نازنین
گور بابای چم وخم زندگی ،دلت رو بچسب که زنگار روزگار اکسیدش نکنه..

الی گفت...

سلام دوست قدیمی و نازنین
قالب رو عوض کردم برای تتوع بیشتر و شاید هم انگیزه ای برای بیشتر نوشتن.
ممنوم که هستی