شهریور ۱۶، ۱۳۸۹

زندگی ِکاری

تقریبا دو روز آرام کاری را پشت سر گذاشتم.

البته دیروز بحث در رابطه با اتفاق های روز جمعه در مسجد و درگیری های بالا بود.

بی خیال این موضوع شوم بهتر است، گرچه این قصه سر داراز دارد و به این راحتی ها پایان نخواهد یافت.

مدت هاست دلم می خواهد با آرامش بروم توی کتاب فروشی ها، ذهنم دغدغه نداشته باشد ولی نشده! خیلی وقت ها با حسرت نگاه کتاب های کتابفروشی سر میدان علم می کنم حتی چند دقیقه ای هم می ایستم و سرسری نام کتاب ها را می خوانم ولی فرصت اینکه بروم داخل و با خیال راحت کتاب ها را ورق بزنم ندارم.

عصرها هم که غالبا خسته تر از آن هستم که بخواهم جایی توقف کنم و ترجیح می دهم مستقیم بروم طرف خانه.

دیرزو افطار خانه خاله بزرگه بودیم و چقدر من حلیم بادمجان دوست دارم.

دیشب مثلن قرار بود ساعت یک بلند شم برم نت و کارهای انتقال مطالب را انجام دهم ولی دریغ.

ساعت 12:30 بود که داشتم کتاب دقترچه خاطرات را می خواندم که خوابم برد.

حدودای 8:30 صبح بیدار شدم، حدود 9 تازه از خانه بیرون زده بودم که تلفن زنگ زد و گفتند دزدی شده!

همچین هم این آقای"م" پشت تلفن گفت نمی شود توضیح داد که گفتم حتما مسئله مهمی بوده! خلاصه از همان جا تمام مسیر را با تاکسی رفتم که چی؟ خبر را اورژانس داده و باید بر اساس خبرآنها من پیگیری کنم.

خلاصه تا ساعت دو خودم را با خبرها سرگرم کردم، بعد هم بساطم را جمع کردم و پیش به سمت خونه.

**************

فک کن در کمال ناباوری در بیاید جلو بقیه خطاب به من بگوید، او مورد عنایات ویژه است و مدام بکوبد در سر که آره تو که حقوقت فلان، تو که...

هیچ نظری موجود نیست: