آبان ۲۸، ۱۳۸۹

پاییز این شهر، گم شده

روزهای آخر ابان ماه است، یعنی دومین ماه پاییز هم دارد به پایان می رسد!
ولی دریغ از این که لحظه ای حس کرده باشم پاییزی که مدت ها چشم انتظارش بوده ام، رسیده.
از برگ های هزار رنگ خبری نیست، از خیس شدن زیر قطره های زلال باران خبری نیست، از پیاده روی های طولانی، از خنده ها و بعض ها، اصلن از کنار هم بودن خبری نیست.
این دو ماه انقدر پر بوده از فشار روحی و روانی، انقد پر بوده از خستگی و اعصاب خردی که هر از گاهی هم که کنار هم بودیم به بحث درباره کار گذشتهف این که چقدر ظلم می کنند اینکه چقدر رنج می بریم، این که تا کی سکوت می کنیم تا حرف زدن درباره پاییزی که منتظرش بودیم!
بچه ها از اینجا کوله بارشان را جمع می کنند به امید اینکه در تهران کاری گیر بیاورند و مشغول شوند، امان از اینکه نه کاری پیدا می کنند و البته که دلتنگی هایشان هم بیشتر می شود.
این روزها بیشتر از همه دوست دارم پناه بگیرم در اتاق خودم، دوست ندارم کسی را ببینم، حوصله حرف زدن با بچه ها را ندارم، بس که حرف هایمان، غم و غصه هایمان و دردهایمان مثل هم شده است!
حرفی از امید نیست، حرفی از شادی، حرفی از آینده! حرفی از پاییز نیست!
اصلن این شهر پاییز ندارد، انگار.

۳ نظر:

خودم گفت...

همه همینجوری شدن!
چقدر تو خونه عوض می کنی دختر
دلم برات تنگ شده بود

امیررضا گفت...

سلام
شرمنده الهام خانم! شرمنده! من خیلی بی معرفت هستم ک تا به حال به شما سر نزدم! راستی خوبین شما؟ چه خبر؟

محدثه گفت...

الـــهام؟
کجایی؟