شهریور ۰۸، ۱۳۸۹

برنامه های یهویی

دیروز بعد از چند روز تصمیم گرفتم روزه بگیرم.
رفتم اداره که مشخص شد ساعت 11:30 باید برم برنامه، در همین حین متوجه شدم به طرز مزخرف و مسخره ای یکی از همکارام که در جای یگه ای هم شاغل اخراج شده.
آقای رییس با من آمد و در گفت و گویی که با... داشت موضوع را مطرح کرد و قرار شد همکار اخراجی دوباره به سر کار برگرده.
ظهر بود ساعت 13:15 که قرار بود یکی از همکارا با کی از مسوولا برن به یکی از شهرستان ها.گفت کار دارم و وقتی آقای رییس گفت تو به جاش برو نتونستم بگم نع.
خلاصه درست در روز یکه فک می کردم کارا کم باشه من رفتم یه سفر خارج از شهر.
یه ساعت معطی پشت در اتاق همانا، ساعت 14:30 حرکت همانا، نماز رو به وضع مصیب باری تو خاک و خل خوندن همانا، ساعت 20:30 با یه بطری آب تو برو بیابون افطار کردن همانان و رسیدن به شهر ساعت 21 همانا، حالا تا این وضع شارژ گوشیمم تموم شده بود.
خلاصه بابا و مامان محترم اومدن دنبالم و جنازه مبارک ساعت حدودای 10 رسید خونه، چشم چپم هم به شدت قرمز شده بود! فقط یادم یه سری زدم به نت و نمازی و خواب تا ساعت 7:45 امروز صبح.

شهریور ۰۶، ۱۳۸۹

روز نوشت

حس خوبي دارم از اينكه در يه مقطع زماني مي تونستم خيلي راحت و بدون سانسور بنويسم و همين نوشتن ها كمك كرده الان بعد از سه سال وقتي مي خونمشون حس خوبي بهم دست بده.
اما بعد از هك شدن آن وب هميشه نازنينم با اون قالب هاي زيباش ديگه هيچ وقت دلم به نوشتن نرفت. ديگر هيچ جا مثل اون جا برام امن و دنج نبود.
ولي حالا كه دوباره به آرشيوش دست پيدا كردم و لذت خوندن اون مطالبا بدجوري رفته زير دندونم و حس خوبش تو وجودم جاري شده،‌ مي خوام دوباره شروع كنم به نوشتن مثه همون روزها.
حالا كه مطالب اون سال ها را مي خوانم چقدر خوشحالم از اينكه اون زمان ها هر چه در دلم بوده ،‌شاد بودم يا ناراحت،‌ عصباني بودم يا خوشحال جايي ثبت كردم.
* بس كه به خودم تلقين كردم نمي تونم روزه بگيرم واقعادر اين زمينه تنبل شدم.
مي دونم مي تونم اگه يه كم به خودم سختي بدم ولي الان به شدت دارم تنبل بازي در مي ارم.
درس هم مسائله مهمي كه بايد بهش توجه كنم.
ديشب همين طور كه رو تخت دراز كشيده بودم،‌ چند فصلي از يكي از منابع ارشد رو خوندم از خوندن اين جور بحث ها اون تو حوزه اي كه بهش علاقه دارم لذت مي برم.
ولي كاش بتونم درس خوندن رو به صورت جدي ادامه بدم.
شايد كسي باور نكنه و لي بيش از دو سال كار كردن تو فضايي كه بودن درش يه روزي برام آرزو بود! خيلي چيزها،‌خيلي آدم ها و رفتارها رو از چشمم انداخته.
احساس میكنم من از جنس اين فضا و آدم هاش نيستم. به همين خاطر بعد از چهار سال دو باره عطش درس و دانشگاه داره منو مي سوزونه.
به كودك سرشارم گفتم با تمام وجود دلم براي فضاي دانشگاه تنگ دشه گر چه سال 85 و زماني كه فارغ التحصيل شده بودم خسته بودم از اون فضا از درس، دانشگاه ، حق خوري ها و...
ولي حالا بعد از بيش از دو سال كه فضا يكار رو هم تجربه كردم دلم لك زده واسه دانشگاه و اسه كلاس درس و اسه كاغذي كه توش جزوه بنويسم نه دروغ و چرت و پرت هاي مسوولان.
من بايد درس بخونم و اين بايد الكي و سر سري نيست،‌ من بايد درس بخونم، به خودِ‌ خودم قول دادم كه تمام تلاشم رو بكنم.
در كنارش هم مي نويسم از همه روزها،‌لحظه ها و اتفاق هايي كه در اطرافم مي افتد..

شهریور ۰۵، ۱۳۸۹

هفته ای که گذشت

تمدید دوباره اشتراک اینترنتمان یک هفته ای طول کشید و دلیل اصلی ننوشتنم شد.
در یک هفته گذشته افاق های زیادی افتاده که همه اشان یادم نیست، ولی مهم ترین و البته شک آور ترینش خبر رفتن آقای رییس بود.
همین سال گذشته بود شهریور، ماه رمضان که ناراحت و گریان بودم برای رفتن آقای برادر و حالا یک سال نشده آقای رییس هم دارد می رود.
با حرف هایی که زد و عمل نکردن سازمان به تعهداتش، حق می دهم که دل خور باشد و تصمیمش برای رفتن قطعی.
اوایل که آمده بود من زیاد شاکی بودم مدام از مرکز قبلی حرف می زد، یکجوری تحقیر می شدیم آخر.
تا چند ماه اول همین طور بود، بعد دستش آمد که ما هم می توانیم.
طوری که الان یکی از برترین مراکز هستیم.
گفته بود اجازه نمی دهم حقوقتان از فلان مبلغ کمتر باشد و از ماه دوم حضورش این اتفاق افتاد.
انگیزه ای بود برای تلاش بیشتر و در یک جمله او ما را دوباره احیا کرد.
مردانه پشت من ایستاد و اجازه نداد انگ های سیاسی مانع از ادامه کارم شود.
من هم فارغ از هر عقیده و باوری تمام تلاشم را برای موفقیت مجموعه کردم، این را مطمئنم.
آهان این هفته یه اتفاق دیگه هم افتاد که حالم را خیلی خوب کرده. اتفاقی توانستم به آرشیو همه مطالبی که در اولین وبلاگم نوشته ام دست پیدا کنم.
حالا که آنها را می خوانم حس خوبی دارم از نوشتن، اینکه چقدر آنجا به خودِ خودم نزدیک بودم.
اینکه هر چی تو دلم بوده می نوشتم. تقریبا می شه گفت دو سال و نیم از زندگیم در آنجا جریان داره.تلاش می کنم همه ان مطاالب را به وبلاگ جدیدی منتقل کنم.
خیلی خوشحالم که پیداشون کردم.
دیگه اینکه روزه نمی گیرم .واقعا سخته تو این شرایط روزه گرفتن.مثلا چند روز قبل ساعت 8 از خونه رفتم بیرون و 11 شب اومدم تمام مدت فقط نون و اب خوردم.
خلاصه با این شرایط کاری روزه فقط قوز بالا قوزه.
می خوام مرتب بنویسم نوشتن کمک بزرگیه. مخصوصا حالا که نوشته های اون دو سال رو می خونم و حس خوبی به هم می دن از اینکه اون اتفاقات اون سال ها جایی ثبت شده.
امروز هوا به شدت پاییزی است، چقدر هم که دلتنگ این فصلم. من هنوز هم دلم برای مدرسه، دلم برای نیمکت و ... تنگ می شه.
شهریور که می آید بوی مهر را با خودش می آورد و یاد کارتون بچه های مدرسه والت می افتم که بعداز ظهرها کانال یک پخش می کرد انریکو، گالنی و...
حالا که 10 سال از آخرین سال تحصیل ام در مدرسه می گذره و وارد جامعه و محیط کار شدم می فهمم که با همه زجرها و مشقت ها و فشارها دوران مدرسه جنسش یه چیزه دیگه بود، جنس رفاقتا، جنس آدما، جنس محیطش.
دلم برات تننگه حیاط مدرسه.

مرداد ۲۵، ۱۳۸۹

این چند روز

چند روز اول ماه رمضان را روزه نگرفتم هم دلم می خواست بگیرم هم یک جورایی دیگر آن حس و حال قبلی را نسبت به این ماه نداشتم.
جمعه بر اساس نوبت کشیک رفتم نماز جمعه، خیلی شلوغ شده بود خیلی.
داربست زده بودن بیرون و عده ای هم آنجا مستقر بودن. به سختی می شد نوشت بس که این زن ها حرف می زدن. امام جمعه گلایه می کرد از اینکه شهر حس و حال ماه رمضان را ندارد، حالا این دو سه روز یک مشت بنر و پوستر در سطح شهر نصب شده، یعنی ماه رمضان آمده!!!
اربنای ستاد شجریان پخش نمی شود، ربنایی که از کودکی گوش هایمان با نوای آن به یاد آورده که رمضان آمده.
حالا دیگه مثه قبل نیستم فشار که بهم می یاد ول می کنم می زنم بیرون گور پدر کار.
شنبه یکی از بچه ها لینک یک نوشته را می فرستد حالم بد می شود خیلی بد! از حقارت و خواری نویسنده مطلب.
حتی نمی توانم اسم آدمی را روی او بگذارم، حیوانی است با مشکل...
اینکه ناخواسته از نیمه سیاه یک زندگی با خبر شوی و وجدانت مدام تو را به سکوت دعوت کند عذاب آور است خیلی.
.یکشنبه تا ساعت 19 سر کار بودم زیر بار موضوع مصاحبه نمی رفتم، اینجور مصاحبه های سفارشی خیلی بهم فشار میاره هم از لحاظ روحی هم روانی.
سعی می کنم سووال را کلی مطرح کنم، مصاحبه جوری پیش می رود که حرفا تا حدودی همان چیزی است که می خواهم.
منتظر می مانم چیزی اضافه یا کم نشود. ولی نصف شب که سایت رو نگاه می کنم، رو تیتر و تیتر در حد فاضلاب است ! وجدانم تیر می کشد.
این که یک نفر اعتماد می کند و تلفنی جواب می دهد خیلی برایم ارزشمند است دلم نمی خواهد این احترام و اعتماد به هیچ وجه خدشه دار شود.
دوشنبه روزه می گیرم تا عصر هم نه گرسنه هستم نه تشنه، یک برنامه هم داشتم.
با آقای دوست صحبت می کنم لهجه و نوع خاص حرف زدنش را دوست دارم، قبل ترها آقای برادر گفته بود که صادق و بی شیله پیله است ولی در تمام این مدت من سعی می کردم از همه فاصله بگیرم. بالاخره ما نقدهایی نسبت بهم داریم و در فضای کاری ممکن است حرف هایی در رابطه با کیفیت و کمیت کارهای هم مطرح کنیم ولی دوستی و رفاقت ها سر جایش است.
عصر می روم سر قرار همیشگی، تنبل ها با نیم ساعتی تاخیر می ایند ولی اصلن احساس خستگی نمی کنم تنها نگرانی این است که دیر به سفره افطار برسم، آخه قرار بود امروز آبجی کوچیکه سفارشی برام ماکارونی بپزه.
امروز احساس بدم نسبت به یک نفر بیشتر هم شد، شاید نباید آن کار را می کردم ولی وقتی فک می کنم چقدر از حس اعتماد و احساس مسوولیتم سوء استفاده کرده آتیش می گیرم.
نم یتوانم ببخشمش، وجدانم دوباره تیر می کشد باید برای یک نفر اقرار می کردم، اقرار هم کردم تا بتوانم راحت تر نفس بکشم.

مرداد ۲۰، ۱۳۸۹

یه روز خوب کاری

امروز روز نسبتا خوبی بود و فک کنم ناراحتی و اعصاب خردی آنچنانی نداشتم.
شاید چون در جمع ورزشی ها و ورزشی نویس ها بودم.
خیلی صریح و شفاف انتقاد می کردند، راحت تر از همیشه بدون اینکه خودشان را سانسور کنند حرف می زدند.
دلم خنک شد وقتی "ص" از سیاستی گفت که ورزش را هم دارد می بلعد و از آنهایی که ورزش را قربانی سیاست های حزبی خود می کنند.
بعدش هم یک جلسه داخلی داشتیم، واقعا خوب است که بعضی وقتها بدانیم اطراف مان چه خبر است، من که اصولن از هفت دولت آزادم.
آقای رییس و مرادنگیش را دوست دارم، خدا نگهدارش باشد .
عصر هم می روم دانشگاه، برنامه زود تمام می شود.
توی راه دلم می کشد شیرینی بخرم، می روم می نشینم روی نیمکت همیشگی تا بیاید.
حس خوبی دارم و احساس خستگی هم نمی کنم انقدر که ساعت از 21 و 30 دقیقه گذشته و چندان دلم راغب به خانه رفتن نیست.
دروغ چرا ولی فک می کنم ته دلم یک جورایی از مسافر کوچولو گرفته.
چند باری خواسته بود برایش خبر بفرستم ولی کار نشد.
دیروز هم بر خلاف قولی که داده بودم لحظات آخر اساسی کار پیش آمد و نتوانستم مصاحبه ها را به دستش برسانم. دیشب نشستم تایپ کردم و برایش فرستادم ولی امروز کار نشد. خب آدمیزاد است دلش می گیرد وقتی می بیند برای یه نفر اهمیت قائل می شود ولی او... نمی دانم شاید او هم محدودیت های خودش را دارد. ************************** ماه رمضان انگاری فردا شروع می شود ولی نه بویی دارد نه حس خوبی مثه سال ها پیش.

مرداد ۱۷، ۱۳۸۹

روزی که دوستش ندارم

نمی دونم چرا بقیه فکر می کنن چون به اونا خوش می گذره، به منم خوش خواهد گذشت!

چون اونا دوست دارن دور هم باشن، منم دوست دارم با اونا باشم.

ترجیح می دهم با همان رفقای پایه خودم خیابان های شهر را خسته و کوفته گز کنیم، از سرخوردگی هایمان بگوییم از همه روزهای خوش گذشته و هزار خاطره تکرای آن روزها ولی در میان آنهایی نباشم که نفس کشیدن بین آنها برایم زجر آور و عذاب آور است، اصلن زورم می گیرد بین آنها نفس بکشم.

دوستشان که ندارم هیچ، حتی تحمل کردنشان هم برایم سخت شده.

ناراحتم از دستگیری دوستی ندیده که قلمش داغی بر دل حقیرشان گذشته، خدا کند که آزاد شود و شوند.

اینجا دوست جدیدی پیدا کرده، امروز هوارتا خوشحال شدم از دیدن کامنت های جدید.

پیام های تبریک زیاد آمده انتظارش را نداشتم ولی دل خوش سیری چند؟!!! وقتی که امروز را باور نداری.

مرداد ۱۵، ۱۳۸۹

نگران دوستم هستم

مگر قرار است از همه دوستی ها توقع خاصی داشت؟!

همین که بعضی ها همیشه به شکل دوست داشتنی و غریبی هستند و حضورشان حس می شود، همین که در صفحه های مجازیشان می نویسند و من می خوانم و حتی نظر هم نمی گذارم، همین که عکسشان تو پیج فیس بوک هست، همین که شماره همراهشان را دارم، همین که هر وقت دلتنگشان می شوم می شود مسجی داد یا ایمیلی فرستاد هم برای دوست بودن از نوعی که خودم می پسندم کافی است.

حالا چند روز است هیچ کدام از این اتفاق ها نیفتاده، نه صفحه ای است برای خواندن، نه عکسی برای دیدن، نه آدرسی برای میل فرستادن و...

و من نگرانم، نگران.

*********************

الان رفتم و اتفاقی دیدم پیج آن دوست در فیس بوک هست.

فقط نگران بودم که رفع شد.

شاد و پرامید باشد هر کجا که هست.