امروز رفتیم پیش نرجس. چند روز قبل مادرش را از دست داده و چند سال قبل ترش هم پدرش را.
قبل از رفتن مدام نگران بودم؛ اینکه باید چی بگم، اینکه چطور باهاش رو برو بشم.
وقتی وارد اتاق شدم فقط سرهامان را گذاشتیم روی شانه های هم و...
تقریبا در تمام مدتی که پیشش بودیم من خفه خون گرفته بودم.
آخر توی این شرایط هر حرفی برای دلداری زدن چرت محض است. تعجب می کردم از مزخرافتی که دو نفر دیگر از بچه ها می گفتند تا مثلا آرامش کنند.
از سر کار می آمده خانه که متوجه می شود یک نفر تصادف کرده و روی زمین افتاده، مردم هم دورش جمع شدن. مادرش بوده، قرار بود تا دو هفته دیگر هم برود حج عمره.
ساعت چهار صبح توی بیمارستان و بین عمل فوت می کند.
لال تر از آن بودم که حرفی بزنم.
آن دو ترم لعنتی که می رفتم دانشکده شب ها نرجس با ماشینش منو می رسوند تا ایستگاه.
آخی، موضوع کنفرانسش شهروند فرهنگی و فرهنگ شهروندی بود، تا مدت ها سر به سرش می گذاشتم.
وقتی از خانه اشان آمدیم بیرون انگار بار سنگینی از روی دوش هایم برداشته شد بود.
خدا صبرت بدهد دختر.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر