آبان ۱۴، ۱۳۸۹

12 آبان یک اتفاق ساده نبود

بايد 12 آبان حتما جايي ثبت شود، چون يک اتفاق ساده نبود.
ماجرا از اين جا شروع مي شود که يکي از بچه ها به همان دلايلي که صدها شايد هزاران نفر ديگر را در سراسر کشور دستگير کرده اند،از اسفند88 دستگير شد و در اختيار برادران بود.تمام اين ماه ها در يک سلول و...
تا اينکه حدود يک ماه پيش به زندان مرکزي شهر منتقل شد. بازديد از زندان فقط در تير يا شايد مرداد به بهانه هفته قوه قضاييه يا هفته خبرنگار امکان پذير است .
و اين طور نيست که هر موقع از سال بتواني به آنجا بروي. ولي از وقتي خبر اين انتقال را شنيدم يه جور حس بيم و اميدي توي دلم لونه کرده بود.
جالب اينه که من اون فرد رو هم فقط از عکسش تو فيس بوک و وبلاگا مي شناختم و هيچونه ارتباطي يا برخوردي باهاش نداشتم.
خلاصه 11آبان طرفاي ظهر تازه آمده بودم دفتر که فکس را ديدم بازديد فلان روحاني از زندان مرکزي!!!باورم نمي شد زنگ زدم و تاييد کردند.
خلاصه اينکه 12 ابان ساعت 10:30 جلو زندان منتظر بقيه هستم ولي حتي نمي دانم طرف در کدام بند است.
خلاصه ته و توي قضيه در مي آيد که کجاست! درست آخرين مقصد ما.
بعد از دو ساعت حالا پشت در آن بند هستيم، دروغ چرا اضطراب خاصي داشتم، حتما ريش گذاشته، نکند پيدايش نکنيم، نکند قيافه اش را تشخيص ندهيم و...
باورتان نمي شود در که باز شد نفر اولي که پشت ميز مطالعه بود خودش بود!قيافه اش طوري است که شادي و غم را زياد بروز نمي دهد ولي مطمئنم غافلگير شد...
عکس هايي هم گرفته شد فقط براي آرامش خانواده اي که چشم انتظار فرزندشان هستند.
خلاصه هر چقدر فک مي کنم اين يک اتفاق ساده نبود، خدا وقتي انتظارش را نداري چنان حال مي دهد که گفتن ندارد.
انقد 12 آبان ماه 89 ماجرا دارد که هر چقدر فکرش را مي کنم توي همه اين ماجراها حکمتي بوده، حکمت هايي که ما بي خبريم.

۱ نظر:

محمدرضا گفت...

خدا گر زحکمت ببندد دری
به زحمت گشاید در دیگری!
ز غفلت ببندد در دیگری!
که عمرا گشاید در دیگری!