شهریور ۲۶، ۱۳۸۹

معلق

حداقلش این بود که جمعه دستی به سرو روی اتاق می کشیدم ولی امروز حتی حوصله این کار را نداشتم.
دو روز است پنجره اتاقم بسته، ولی یک لایه خاک روی کتابخانه نشسته حس تمیز کردنش نبود.
مدام عطسه می کنم و این عطسه در بی حالی و تنبل تر شدنم تاثیر گذار است، شاید هم دارم بهانه تراشی می کنم.
دیروز اصلن تمرکز نداشتم، خبرها را امروز صبح از خانه فرستادم، روزهایی که کشیک ماست غالبا تا پنج و شش عصر در اداره هستیم ولی زمانی که خانم حساس کشیک هستند سه سوته خبر نماز جمعه را می دهند و خداحافظ.
دیدم امروز هم بنده خدا رییس خودش بقیه خبرها را تنظیم کرده.
بارها سر زدم به فیس بوک، جی میل یاهو ولی دریغ از اینکه چراغی حتی قرمز باشد.
ولو می شوم روی تخت چند صفحه ای کتاب می خوانم ولی نه حالم خراب تر از این حرف هاست.
پیامکی فرستادم برای حاج آقو، نوشتم از صبح تا حالا دارم از حس بی خاصیت بودن خفه می شوم. جواب می دهد فردا قراری بگذار.
دلمان خوش شده به این قرارها که هر وقت هم دور هم هستیم حال یکی خراب است و فقط برای ظاهر سازی لبخندی، مسخره بازی! باز آخرش می رسیم به خاطره آن روزهای شاد پر انرژی و...
خودم می دانم مدت هاست اعتماد بنفسم را برای نوشتن از دست داده ام، اوایل شروع کار وضعم خوب بود ولی بعد انقدر دایره محدودیت ها تنگ تنگ تر شد که ناخواسته خودم هم شروع کردم به خودسانسوری.
مصاحبه ها انقدر کلیشه و مسخره است که ادم دلش بهم می خورد از خواندنشان.
همه چیز مصاحبه از قبل مشخص است این که حرف آخر و جمع بندی باید چه باشد.
تیتر و لید باید چه باشد حرف ها چطور جهت دهی شوند و...
انقدر این محدودیت ها، کلیشه ها و فشارهای این ور و آور زیاد بوده که حالا هم که فرصتی برای آزادتر نوشتن به وجود آمده توان نوشتن ندارم.
مخم مدام کم می آورد، در این مدت کلمه ها انقدر در چارچوب بودند ومحدود شده اند که حالا توان این را ندارم که با آنها بازی کنم، که رهایشان کنم روی خطوط کاغذ و یا روی صفحه کیبور پیدایشان کنم.
از منِ این روزها متنفرم، از این خودِ دور شده از خودم، که هر لحظه در تقلا است و مدام جان می کند ولی به جایی نمی رسد، همین طور معلق.

هیچ نظری موجود نیست: