آبان ۰۸، ۱۳۸۹

صدای پاییز هم در نمی آید

پاییزم امسال هم انگار حال و حوصله خودنمایی ندارد، فقط چند روزی است که عصرها هوا کمی سردتر شده.
خبری از برگ ریزون های سال های قبل نیست، صدای خش خش برگ های زرد و نارنجی زیر کفش های شنیده نمی شود.
پاییز هم انگار روی فرم نیست، دپسرده شده، با خودش درگیری درونی دارد! چیزی بروز نمی دهد.
پاییز هم شده یکی مثه ماها، که این روزها معلق تریم، مرددتریم و گاهی نمی دانم! اصلن نمی دانم.

آبان ۰۷، ۱۳۸۹

حالمان دچار خرکیفی مضاعف شد

طبق آخرین لیست کشک کاری من عید غدیر بود ولی دیشب یکی از همکارها زنگ زده که اگر می شود برنامه کشکمان را عوض کنیم و تو به جای من برو!
هی هی، ما هم که نه گفتنمان نمی آید قبول می کنیم و رسما تمام روز جمعه امان به فنا می رود.
نماز جمعه از لحاظ روحی و روانی آزار دهنده است شاید یکی یا دوبارش را بتوان گذشات پای تجربه ولی بیشتر از آنش واقعا درناک می شود.
یعنی فقط منتظرم برسد به دعاهای خطبه دوم تا فلنگ را ببندم.
نه اینکه روزهای جمعه ای که خانه ام خیلی خوش خوشانم باشد، نه ولی نماز جمعه خیلی انرژی می گیرد! از یک طرف وقتی که وارد مصلا می شوی و می روی کنار اتاقی می نشینی، این زن های ور وره جادو زرتی می ایند کنارت می نشینند و هی حرف می زنند و هی حرف انگار نه انگار که باید به خطبه ها گوش دهند! بعد از آن طرف مجبوری به خطبه ها هم کامل گوش کنی و این خودش کلی انرژی می گیرد.
خلاصه که نمازجمعه از آن برنامه های انرژی بر است، بدون یارانه.
ولی حالا حدودای ساعت 19 است که آمده ام خانه و پریدم اینجا و بسی خر کیف شدم از دیدن اسم محدثه و آیدین.
خیلی خوشحال شدم خیلی! احساس می کردم فراموش شده ام ولی حالا که خسته رسیده ام خانه و آمدم سری به اینجا زدم کلی ذوق مرگ شدم! چقدر خوب که هستید رفقای قدیمی.

آبان ۰۶، ۱۳۸۹

دوستی های تازه

این چند روزه روزی دو تا سه برنامه خبری داشته ام و رسما خیلی خسته شده ام!

از دانشگاه می پری زندان از زندان نیروی انتظامی بعد اوقاف بعد دوباره دانشگاه بعد دوباره ناجا. خلاصه رسما له شدم این چند روز.

بعضی وقت ها می شود چند روز پشت سر هم هیج برنامه خبری نیست ولی یک روزهایی هم بس که ترافیک برنامه ها زیاد است به فنا می روی.

خلاصه امروز دو تا برنامه بیشتر نبود ولی واقعا خسته بودم و خوابم می آمد، بیشار حستگی روزهای قبل بود. پیرینت خبر را که دیدم خودم فهمیدم دارم منگ میزنم یکی دو تا اشتباه دارم و جا انداختن کلمات. همه اش از خستگی است، از زیر چشمم در رفته دبیر هم خسته است دیگر.

قید بقیه خبرها را می زنم و پیش به سوی خانه. اینجا را که باز می کنم یک مهمان تازه داشته!

اعتراف می کنم که از دیدن اینکه یکی به تعداد نظرها اضافه شده خیلی خیلی خوشحال می شوم، خرکیف شده ام. دیگر خبری از دوستان قدیمی وبلاگیم نیست جز محمدرضا.

جدا دوست دارم دوستان جدید ویلاگی پیدا کنم.

آدرس اینجا را به هیچ دوستی از آنهایی که اطراف خودم هستم ندادم، فک می کنم اینجوری خیلی راحت ترم.

آبان ۰۴، ۱۳۸۹

معجونی به نام یارانه ها

مدام این روزها حرف از هدفمند کردن یارانه هاست.
جالب این است که مدیران و مسولانی هنوز فرق بین طرح و قانون را نمی دانند و مدام از طرح هدفمند کردن یارانه ها می گویند و از اثرات مثبت آن دم می زنند.
از آن طرف در تاکسی، اتوبوس، صف بانک و هر جایی که می روی مردم نگران و مضطرب اند از این که چه خواهد شد؟! که گرانی ها کمرشان را شکسته تر می کند، که...
مدام ناله، نفرین و فحش.

آبان ۰۳، ۱۳۸۹

اینجوریا

مثلا این طوری است که اندک خوشحال هایمان هم به زهر و ترس تبدیل می شود.
دوستم در جشنواره شعر دانشجویی اول شده بود! گفته بودند چون شعرهایش سیاسی بوده شعر دیگری را برای چاپ در کتاب جشنواره بدهد و قبل از مراسم اختتامیه هم گفته بودند همان شعری که چاپ شده را بخواند.
خلاصه با چند نفر از بچه ها رفته بودیم در برنامه. دوستم که رفت بالا و شعر را خواند مورد تشویق و تحسین زیادی قرار گرفت.
مراسم اعلام رسمی نفرات برتر و اهدای جوایز قرار بود بعد از شعرخوانی کل نفرات برگزیده و منتخب برگزار شود...
من چون قبل از این مراسم در برنامه دیگری بودم و صبح فردا هم باید برنامه دیگری می رفتم پس از شعرخوانی دوستم به همراه دو تا دیگر از بچه ها خداحافظی کردیم و هر کسی به سمتی رفت.
دوست قرار شد اسم نفرات برتر را شب مسج کند تا فردا خبرش کار شود.
شب از12 گذشته بود که مسج زد، همه چیز رفت در هوا یک چیزهایی تو این مایه ها.
گفت بدون اعلام نفرات برتر گفتند خداحافظ، بدون اینکه توضیحی بدهد.
فردا ته و تویش تا حدودی درآمد و معلوم شد عده ای گیر دادند که چرا شعری که خوانده اروتیک بود و چرا داوران این فرد را برتر انتخاب کردند و...

مهر ۲۳، ۱۳۸۹

شهر خالی است از...

یک زمانی هست از موضوع دور هستی و صرفا بر اساس شنیده ها، دیده ها یا نقل قول ها قضاوتی می کنی.
ولی زمانی که به اصل ماجرا نزدیک و نزدیک تر می شوی قضایا فرق می کند، دیده ها، شنیده ها و قضاوتت رنگ و بویی دیگر می گیرد.
وقتی نزدیک می شوی گاهی تعفن ِدروغ و عوام فریبی به قدری آزاردهنده می شود که از خودت و از آگاه شدنت حالت بهم می خورد!
دلت می خواهد تو هم یکی باشی که آن دورترها ایستاده، شاید آن دورترها بشود راحت تر نفس کشید.
سر قضیه قطار من همین حس را دارم که ای کاش وارد جریانش نمی شدم، ای کاش مرداد 88 نمی رفتم طرف قطار.
حالا اگر من یکی بودم مثه بقیه که خبر از قضایا نداشتم، از کنار اخبار قطار راحت می گذشتم نهایتش می گفتم به درک!
ولی بدبختی این است که هر چند اندک در جریان این موضوع قرار دارم و نمی دانم این ها چطور می توانند انقدر دروغ بگویند، چطور طرحی که در مدت پنج ماه یک درصد پیشرفت فیزیکی نداشته قول می دهند تا پایان سال به اتمام برسد.
بدبختانه عده ای ساده لوح هم هستند که گول همین می شودها و خواهد شدها را می خورند و نمی دانند که چقدر فاصله است بین می شود تا شد.
وقتی این حجم از دروغ از یک سو و آن همه جفا و بی مهری را از سوی دیگر می بینم دلم می سوزد برای این شهر.
برای شهری که مدیران بی کفایتش همان داشته های دیروز را هم دارند فنا می کنند! چه برسد به امروز.

ای مگس عرصه سیمرغ...

انقدر در کار و روزمرگی ها فرو رفته ام که اصلن متوجه رشد ریحون های بنفش باغچه امان هم نمی شوم.
خیلی بد است ها، دور شدم از زندگی خیلی، خیلی، خیلی.
فیس بوک را تعطیل کردم تا بیایم اینجا .
دیشب که وبلاگ یکی از دوستان قدیمی را باز کردم چشمم به عکسی افتاد، یک نفر از بشرهای دو پای توی آن عکس شش ماه در این شهر مسوولیتی داشت! به گمانش ریش، تسبیح و نگاه روی زمین یعنی مسلمانی و...
چه روزهای بدی بود، چقدر حس بدی داشتم نسبت بهش! خیلی بد.
بعضی وقت ها آدم برای حفظ آبروی اشخاص و پایدار مانندن اساس خانواده افراد سکوت می کند، ولی خداوند می داند که چطور کوس رسوایی آنها را بزند!
هزار و یک انگ می چسبانند به فرزندان مردم و فک می کنند خودشان قدیس های سینه چاکِ... هستند ولی زیر این لایه های شکننده ی تظاهر، خباثتی تهوع برانگیز و بی شرمیِ غیرقابل توصیفی در جریان است.
باز هم خدا را هزار مرتبه شکر.

مهر ۲۲، ۱۳۸۹

حوزه بندی

یکی از بچه ها دانشگاه قبول شده و از این شهر رفته.

امروز جلسه ای گذاشتن برای تقسیم حوزه های کاریش.

چه کار کنم بیشتر حوزه های کاریش با روحیات من هیچ سنخیتی ندارد، مثلن بسیج، سپاه، جهاد کشاورزی و...

یکی دیگر از همکاران کنارم نشسته و هی می گوید پس چرا حوزه های کاری تو از همه کمتر است؟ چرا از حوزه های کاریش بر نمی داری؟

این ها فعلن روی کاغذ است، احتمالن در عمل اتفاق ها شکل دیگری خواهد افتاد.

همین دو هفته گذشته من فقط برنامه چند تا از حوزه های کاری خودم را رفته ام با اینکه هفته ناحا بود بچه های معاونت اجتماعی خودشان خبرها را فرستادن و من رفتم برای پوشش حوزه های کاری این و آن!

همین ها که دم از همکاری می زنند و تعداد زیاد حوزه هایشان فرصتی شده برای ادعای پرکاریشان بهتر است آمار همین چند مدت اخیر را چک کنند ببینند اوضاع و احوال چطور است؟!

به هیچ وجه من الوجود با حوزه والی خونه کنار نمی آیم، نمی توان تحملشان کنم چه برسد به فهمیدنشان!

حرف ها بسی تکراری، شعاری، عوام فریبانه! اصلن گفتن ندارد که چه زجری است تنظیم حرف هایی که مدام در هر جلسه و در هر جایی تکرار می شوند.

مثل قبل ترها نیستم،آن زمان که فکر می کردم دور شدن از فضای کار برایم سخت است، این روزها مدام به رها کردنش فکر می کنم احتمال می دهم این اتفاق دیر یا زود بیفتد! تحملش دارد هر روز دردناک تر می شود، ددددددددددددددددددرد نااااااااااااااااااک تر.

______________________________________

شهر دوباره پر شده از بنر، انگار با نصب این بنرها شهر مقدس می شود.

مهر ۲۱، ۱۳۸۹

له شده در ترافیک کاری

امروز از آن روزهای پر ترافیک کاری بود.
صبح با یک همایش ملی و حضور مقام عالی انتظامی کشور شروع شد، سخنرانی والی به حدی افتضاح بود که تقریبا صفحه خبرم سفید و گاهی جمله های ناقص خط خطی شده را می توان در آن دید.
در یک اقدام مقتدرانه خبر والی را نمی نویسم چون واقعا از حرف هایش چیزی نمی فهمم ، نمی دانم چه علاقه ای دارد به اینکه شونصدتا ایسم را ردیف کند و هی مدام در هر جلسه همین ها را تکرار کند! انگار فکر می کند هر چقدر علمی تر صحبت کند و تخصصی تر نشان دهنده آن است که دانایی نزد او در حال فوران است، زکی.
بعد از جلسه و هنگام مصاحبه وضعیت جوری است که می نشینم روی زمین برای نوشتن خبر!بعدش هم همه التماس دعا دارن که زود خبر را بفرست تا کپ بزنیم.
می روم اداره و باز همان اتفاق نامیمون. انبوهی از فکس خبری و برنامه ای روی میزم تلنبار است!!! دیدنشان استرس را زیاد می کند، یک جورایی آرامش و اعتناد به نفسم را بهم می ریزد.
جالب است وقتی اعتراض می کنم می گویند فلانی مرخصی است حالا توی این شرایط کاری دادن مرخصی به افراد چه لزومی دارد؟!! سریع خبرها را کار می کنم و یکی را می گذارم سر موقع که خبر می دهند فلانی آمده دانشگاه بپر بیا.
بروم کلی کارم می ماند نروم ،ممکن است حرفی بزند و بعد گاو ما بزاید! می روم.
جلسه پرسش و پاسخ که شروع می شود دانشجویی می رود بالا و نفر اول مملکت را آقایِ... و با لفظ تو مورد خطاب قرار می دهد و بعد یکی دیگر...
یادش بخیر پسرک راست می گفت قبل ترها این سالن وقتی برنامه ای بود می ترکید از جمعیت!
همین پارسال هم مناظره بین نبوی و کواکبیان که بود ما روی زمین نشسته بودیم، حالا صندلی های خالی ...
بر می گردم اداره نزدیکای ساعت 17 است.
با هزار مصیبت خبر نوشته می شود، تمرکز ندارم چون خرف ها پراکنده اسن خسته ام شده ام دیگر.
اینترنت دوباره قطع شده و با خفتی اساسی خبر می رود روی خروجی، یک خبر خنثی که از همه جایش زده شده.
تمام روز را فقط یک تکه کیک با چای خورده ام، گرسنه ام نیست چون استرس و فشار کار مجالی برای گرسنگی نمی گذارد.
کاغذها را یکی یکی پاره می کنم و مستقیم پرت می کنم توی سطل، هوا تاریک شده نزدیکای 19 است بار و بندیل را جمع می کنم.
تازه یکی می گوید واقعا میخوای بری؟ می گم: ها پس چی ؟ می گه می خواستم صوت روی ریکردرم رو پیاده کنی؟
ای روزگار من چی بگم؟
واقعا تو این اداره فک می کنن من چیکاره ام؟ واقعا همکاری فقط در من خلاصه می شه؟ حوزه های کاری خودم هست هر برنامه دیگری هم که کسی نباشد می روم، دیگه مگه من چقد باید همکاری کنم؟! سهم بقیه چیه از همکاری که قولش رو دادن؟! شب قبل هم من تا 9 برنامه بودم.
درست کار کن یعنی به مرور زمان خر فرض کردنت و ازت بیگاری کشیدن. _______________________________________
بعد از خرداد 88 تعدادی از دوستان قدیمی وبلاگی دیگر ننوشتند، رفتن پی تشکیل خانواده یا دیگر حس و حال نوشتن را نداشتند.
خلاصه کم کم جمع دوستانه ما پراکنده شد ولی در تمام این مدت محمدرضا با اینکه دو باری وبش مسدود شد، می نویسد.
بسی شادمان شدم از اینکه ردپای کرکس پیر را دیدم، از علی هم که دیگر...

مهر ۰۹، ۱۳۸۹

کتاب خوانی با طعم ترس و درد

درست است که اینجا همه اش پر شده از غر و ناله ولی حب بعضی وقت ها سعی می کنم به چیزهای دیگری هم پناه ببرم.
خواندن کتاب مرگ کسب و کار من است را شروع کردم.
انگار این ماجراها دارد در یک اتاق خالی با دیوارهای بلند اتفاق می افتد.
اتاق یک پنجره کوچک دارد که کمک می کند نور به داخل راه داشته باشد، یک صندلی وسط اتاق هست و دیگر هیچ! فضایی سرد و ترس آور.
پسرک چه زجری می کشد با این زندگی لعنتی و تنظیم شده با آن مقررات مسخره و دعاها و اقرارها.

پیله

ادمیزاد است خب، احساساتی هم دارد هر چند مثه ماشین کار کند و شب را به روز و روز را به شب برساند.
مدت هاست این شهر از آرامش و شادی به دور است. هر روز و هر هفته ماجرایی پیش می آید و ما هم بیشتر وقت ها در مرکز این اتفاق ها گرفتار می شویم.
گاهی می شود با اندکی تحمل از کنارشان گذشت ولی بعضی وقت ها هم بد جوری هولمان می دهند وسط معرکه.
به مرور زمان همه این اتفاق ها اثرش را بر روح و روان آدم می گذارد.
زود به زود دپسردگی می آید سراغت، یهو می بینی بغضی سنگین جلو نفس کشیدنت را می گیرد، یهو دلت می خواهد فرار کنی بروی جایی گم و گور شوی. گاهی می شود که سکوت و آرامش برایت رویایی دست نیافتنی می ود و...
پسرک را دوست دارم یعنی حس خوبی از بودن کنار او و تعداد دیگری از بچه ها دارم، با این که اختلاف سنی هایمان زیاد است ولی خوب خرف ها و دردهای همدیگر را درک می کنیم! بس که این دردها و زخم ها مشترک است.
می گوید چقدر فاز منفی می دهی؟! چه بگویم خبر ندارد که همین دیروز عصر که چندان خوب نبودم یکی از بچه ها که از این شهر دور شده مسج داد و حالش خوب نبود، خراب و داغون بود و همین بدترم کرد .
و بیشتر اوقات همین جور می شود که حالم بدتر و بدتر و...می شود.
یک وقت هایی کم می آوری می روی با کسی درد و دل می کنی و اصلن توقع هم نداری آن حرف ها جایی پخش شود ولی وقتی آن حرف ها را از دهان کسی دیگر می شنوی دلت می خواهد همه دردهایت را درون خودت دفن کنی ولی به کسی اعتماد نکنی.
نمی دانم چند بار دیگر باید این موضوع سرم بیاید .
من اعتماد می کنم به عنوان یک دوست به تو و تو آن وقت...
این جور موقع ها احساس می کنم خیانت کردم به مجموعه ای که در آن کار می کنم. من از ناراحتی و دپسردگی حرفی را زدم نه از روی غرض و مرض فقط برای آرام شدن خودم ولی قرار نبوده اطلاعاتی خارج شود ولی حالا برداشت ها این می شود.
خیلی بد است این اتفاق ها خیلی بد، کاری می کنند که آدم در شرایط بد فقط به دورن پیله خود برود و مدام این پیله تنگتر می شود و فضایش محدودتر.