اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۹

کوچه بن بست

این روزها روزی شونصد بار می گم دیگه نمی تونم، دیگه نمی کشم، دیگه تحمل ندارم. واقعا خسته ام، خیلی. انقدر که بر می دارم و برای خودم پیامک می فرستم ساعت دو و شش دقیقه نیمه شب ششم اردیبهشت: رسما خسته شدم از گول زدن خودم! از الکی امیدوار شدن ها. پناه برده ام به کودکی. به همان روزها که همه دغدغه ام رفتن صبح زود به مهد کودک بود، به رورهایی که تمام ترسم تنها ماندن توی خانه بود، به روزهای که بهترین مونس ام شخصیت های کارتونی بودند...