شهریور ۲۶، ۱۳۸۹

ملاقاتی در...

پنج شنبه روز پر استرسی بود ولی چند ساعتی بودن با یه دوست، لحن صحبت کردن ها و حرف هاش خیلی بهم انگیزه داد.
آرومم کرد و تا حدودی انگیزه ای شد برای نوشتن.
صبح حال خوبی نداشتم، انقدر نگران و مضطرب بودم که نتونستم تو اداره کارهامو انجام بدم.
قرار رو به درخواست من گذاشتیم در آرامگاه همشهری، نه که از آن جا خوشم بیادها! فقط برای اینکه شلوغ بود و چون نگران بودم می گفتم کسی شک نمی کند.
فضا جوری هست که آدم به همه چیز شک می کند، هر رفتاری، حرفی و برخوردی.
از شانس ما مرتب آدم های آشنا دیدیم، انقدر که بی خیال بودن در آنجا شدیم.
از یه طرف بری جای خلوت حرف در میارن، از یه طرفم می گی بریم جایی که شلوغ باشه، باز هم حرف در میارن، خلاصه اینکه در هر صورت حرف و حدیث هست.
ظاهرا حالم خوب است ولی درونم نا آرام، خودش هم نمی داند دقیقا به دنبال چیست؟ * بعضی وقت ها در مورد بعضی ها سکوت می کنی، فک می کنی اگه حرفی بزنی میشه یه جورایی زیر آب زنی و اصلن شاید فک کنن از روی حسادته.
ولی خب وقتی پای کار مشترک پیش میاد، باید از نگرانی ها گفت، از نبود اعتماد به بعضی ها و احتمالات.

۱ نظر:

آرش رحیمی پور گفت...

همه ی اونچه گفتی دردی به نام فقدان حریم خصوصی رو فریاد میکنه
بس که تو کار هم سرک می کشیم
بس که باید ونبایدهامون رو به دیگران تحمیل میکنیم
بس که خود رو تافته ی جدا بافته قلمداد می کنیم!
نگرانی هات رو درک میکنم
به نظر من باید صریح وروشن حرف ها رو زد
به قول معروف جنگ اول به از صلح آخر