خرداد ۱۰، ۱۳۸۹

این روزها

مساله این‌است:
خر بودن. خر شدن. خر کردن.
خر فرض شدن. خر فرض کردن.
صیغه‌ی دیگه‌ای هم هست؟
رسما این روزها اوضاع الی(al)ی دارد این شهر بی صاحاب.

خرداد ۰۸، ۱۳۸۹

ای تو روحت زمان

یعنی همین که ما پایمان به فروغ می رسد زمان به طرز دردناکی دچار همت و تلاش مضاعف می شود، مگر نع قبل از آن عقربه ها انگار گاهی یادشان می رود که می توانند تکان هم بخورند.

خرداد ۰۷، ۱۳۸۹

باید حسش باشد

اصولن باید حسش باشد تا من یه سری کارها را انجام بدهم و یک سری را نع.
مثلا باید حسش باشد تا من آشپزی کنم، حسش باشد تا بروم دوچرخه سواری، حسش باشد که کتاب بخوانم با فیلم ببینم.
حتی ظرف شستن هم حس می خواد این یکی از مواردی است که صدای مامان خانم را به شدت بالا می آورد.
یهو می آید توی آشپزخانه و می بینند فقط بشقاب ها شسته شده بعد می گه دختر این چه وضعه ظرف شستن؟! می گم فقط حس شستن همینا بود.
خلاصه اینکه من دائم الحس هستم و اگر حسش نباش محال است کاری انجام شود.
کتاب هایی که می خرم ممکن است ماها یا چند سالی منتظر بمانند توی کتابخانه تا حس کتاب خواندن الی خانم از راه دور و دراز بیاید. واقعیت این که بعضی وقتا یه کتابی رو می گیرم دست، دو سه ورقش رو می خونم می بینم اصلن امکان نداره بره جلو، بعدترها در شرایط روحیه دیگری همان کتاب رو بر می دارم و خرکیفانه تا آخرش رو می خونم.
این یعنی حسی که باید نسبت به این کتاب داشته باشم الان اومده. حتی آبنابت خوردن (گذاشتنش روی زبان و منتظر ماندن برای اینکه کم کم آب شود مد نظر است)یا خوردن بستنی شکلاتی هم حس می خواهد.
عصر جمعه است و حس خوردن بستنی شکلاتی به مقدار فراوان موجود است.

محفل نخبگان جوان

والی متولد 57 است. اوایل که آمده بود مدام با انگشت سبابه برای همه به ویژه مدیران خط و نشان می کشید، هی می گفت ال می کنم بل می کنم.
بعد دستور داد همه مدیران شماره همراهشان را اعلام کنند تا مرد م با ارسال پیامک مشکلاتشان را به آنها بگویند(ااین شد یه دردسر اساسی برای ما دیگر مدیری به تلفنش جواب نمی داد و برای گرفتن یک خبر باید هزار راه نرفته را امتحان می کردی) حالا هم دستور داده مدیران اموال و دارایی هایشان را اعلام کنند.
داروغه جدید شهر هم متولد 57 است، کلن این شهر پر شده از نخبگان جوان.
یعنی به صورت ویژه کمیته استعدادیابی افرادی را انتخاب کرده برای مدیریت شهر که به مدد افکار اندیشه های نابشان تا چند مدت دیگر جزء استان های محروم از نوع شدیدش خواهیم شد.
اوایل اعتراض بر این بود که والی بومی نیست و معاون هایش هم غیر بومی هستند(محفل انس رفقا) حالا در معرفی افرادی که برای پست های مختلف انتخاب می شوند می نویسند وی که بومی استان فارس است. کاش حداقل یه مشاور کار بلد داشتند اینها.

عصرهای خردادی

خرداد است می فهمی خرداد. پارسال خرداد که شروع شد انگار موتور ماها هم جور دیگری استارت خورد. من که اصولن نا امید و پر ناله شده ام این سال ها، پر شده بودم از امید و انگیزه. خستگی معنا نداشت. بقیه هم انگار.
از صبح تا ساعت 4یا 5 اداره بودم و تازه از این ساعت به بعد مدام توی برنامه ستادهای مختلف بودم که بیشتر در تالار احسان برگزار می شد و روزهای آخر توی برنامه های تبلیغاتی.
یادم می آید برنامه های تالار احسان انقدر پر شور و حرارت و با هیجان بود که بی خیال نوشتن صحبت سخنران ها می شدم، صداها را ضبط می کردم و بعد شب وقتی به صداهای ضبط شده گوش می دادم انقدر صدای جیغ و دست های بچه ها می آمد که آن موقع شب دیگر تحمل این میزان انرژی را نداشتم.
عصرهای جمعه هم همگی می رفتیم چمران چه عصرهای خوبی بود خیلی، از آن خیلی ها که عمقش ناگفتنی است.
نبض جنبش در بلوار چمران می زد، چقدر شلوغ و پرغوغا بود آن عصرها و شب ها. هر وقت کمی خسته می شدیم می رفتیم آن طرف ها قدم می زدیم باهم، نفس می کشیدیم با هم و زنده تر می شدیم باهم.
یک سال گذشته اصل حالمان چندان خوب نیست هنوز هم جمع و جور نکردیم خودمان را. چمران هم اینروزها حال خوبی ندارد.
چمران در تسخیر مشتی لودر، جرثقیل و کامیون است و دیگر صدای بوق ها، آهنگ های شاد، شعارها و ترانه ها از آنجا شنیده نمی شود.
مگر از ما...
سه روز اول خرداد را به امید سه روز بعدترش که در این شهر نیستم گذراندم.
نمی دانم با عصرهای خردادی پیش رو چه کنم.
تنها بودن در این عصرهای خردادی درد دارد ها، درد.

خرداد ۰۶، ۱۳۸۹

برگشتم

شهر شلوع بود ولی این شلوغی ازار دهنده نبود، هوا هم خوب بود و غروب های حرم هم که گفتن ندارد. ولی موقع برگشتن وضعیت فرودگاه افتضاح بود، نا سلامتی این همه مسافر دارد این شهر بعد از یک طرف تعدادصندلی ها برای نشستن توی سالن انتظار کم بود و هر کسی با بار و بندیلش یه جا ولو شده بود از طرف دیگر اصلن اطلاع رسانی درستی برای ورود به گیت نهایی نشد. مسافران پرواز ما که همه گیج شده بودن و پرواز با 20 دقیقه تاخیر برای سوار شدن مسافران انجام شد.

خرداد ۰۴، ۱۳۸۹

رها

غروب ها...

سفر

دو سه روزی از این شهر دور خواهم بود، مرخصی گرفتم اما دوست نداشتم به کسی بگویم کجا گم و گور می شوم. حالا این صفحه یه جورایی محرم راز است و دوستانش هم. سادوما! تنها اون ورا نریا.

اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۹

معلق

وضعيت كار و فضاي كاري به شكل دردناكي مزخرف و ازار دهنده است، كيفيت دارد به فنا مي رود و شر و ور نويسي براي توليد انبوه و افزايش كميت به صورت تصاعدي پيش مي رود.
گزارش نويسي رو دوست داشتم اصلن بعضي وقت ها دلم لك مي زند براي نوشتن ولي انقدر مانع و به قولي عوامل درون و برون سازماني از همه طرف فشار مي اورد كه فاتحه نوشتن را هم خوانده ام. مثل قبل ترها حتي حس وفادارانه اي هم به شغلم ندارم بس كه جنس من با فضاي اين روزها و ادم هاي اين دوران هم خواني ندارد. مانده ام كي مي رسد ان روزي كه محكم پشت پا بزنم به همه چيز. يه زماني مي گفتم نمي تونم دوام بيارم ولي الان تنها ناراحتيم از نبودن تو اين فضا دلتنگيم براي چند تا حوزه اي كه خيلي براشون زحمت كشيدم، دانشگاه و ناجا. هيج دلبستگي به اين فضا و ادم هايش ندارم، بس كه ناگفتني است دردهاي اين روزها با وجود بشرهاي دوپاي فرصت طلب. از ان طرف دلم جيغ مي كشد براي درس، براي زجر كشيدن هاي در شب امتحان، براي جزوه هاي ناقص و براي كتاب هاي ورق نخورده تا شب هاي سگي امتحان. فردا خردادي دوباره شروع مي شود، هم ماه هاست كه چشم انتظار امدنش هستم وهم نگران از امدنش.

مشكي

ديشب الي پخش و پلا شده روي تخت را جمع مي كنم و با مشكي مي رويم چند دوري مي زنيم، به اميد اينكه وقتي برگشتيم كپه مرگمان را راحت تر بذاريم.

اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۹

الي و حوض لجن گرفته

تنها نشسته ام تو خونه به وقت گذروني. بي پولي رو ديدم هيج حسي ندارم فقط كمك كرد 110دقيقه بگذره

. معلومه خيلي حالم خوب، نع؟ -------------------

رفتم كلمه رو خوندم، انگار هر لحظه خبرها بدتر تر هم مي شود. هي دارم از داخل يه جورايي كه جورش هم ناگفتني است گر مي گيرم.

مامان اينا رفتند خارج از شهر ختم يكي از اقوام، مژك هم كلاس داشته و هنوز برنگشته. اين وسط الي مونده و يه حوضه لجن گرفته.

دردهاي عميق

حتي خواندن خبرهاي مربوط به حكم هاي صادر شده درد دارد، عميق و اساسي. از وقتي امدم فقط دارم گوگل ريدر را مي خوانم، همه اش حكم هاي سنگين. اخر دوام ظلم تا كي؟ سكوت تو كه شنواي هر نجوا و زمزمه اي هستي تا كي؟ جولان دادن اين بي صفتان و حقير تا كي؟ تا كي هر روز بايد دلمان را خوش كنيم به فردا، تا كي با ذره بين دنبال كورسويي از اميد بگرديم؟ تا كي خودمان را الكي دل خوش كنيم به روزهاي نيامده، اتفاق هايي كه شايد بيفتد و هزار و يك اما، اگر و شايد؟!

الكي

بعد از ماه ها اين اولين باره كه ساعت سه خونه هستم. امروز از اون روزهاي الكي و بي خاصيت بود اساسي. سادوما! كمي ظرفيت داشته باش فردا ميان مي گيرنت به دليل عضويت تو ف ي س ب و ك و فعاليت بيش از حد مجاز، بعد توقع نكنيا كه رسانه ايت كنيما!

اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۹

صبح سگي

ديشب كه رسيدم معلوم شد مهمان ها يه بچه كوچيك همراهشون و الي ماشاالله وق زد. صبح هم كه انگار اينجا پادگان نظامي است از كله سحر پيج راديو لعنتي روشن شد و همين جور سر و صدا. الان ساعت 7 صبح و به شدت به اعصابم گه زده شده. امروز ساعت 9 دندونپزشكي، 2و 4 برنامه هاي دانشگاه، اصلن حس و حالي براي برنامه 8 شب ندارم. ظهرها هوا به طرز وحشتناك و در ادامه دردناكي گرم و غيرقابل تحمل است، أن هم با اين مانتو و مقنعه مشكي. جقدر بعضي وقت ها از اين پوشش اجباري و هميشه تيره متنفرم، بعد تو برو استين كوتاه بپوش با اون زلفاي بلند و پريشون.

اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۹

شايد 10 دقيقه هم نشد ولي اضطراب و نگراني اش پدرم رو دراورد. ظهر خبر سرقت از بانك را داشتيم. تا منبع مطمءني خبر را تاييد كند ده ها تلفن زده شد. خبر را از يكي از مسوولان انتظامي در حالي كه در بانك بود گرفتم. يكي كشته و يكي دستگير شده بود اين مورد را چند بار باهاش چك كرم.

ساعتي بعد اورزانس خبري فرستاد كه نشان مي داد كسي كشته نشده و اين با خبر قبلي تضاد داشت. خب توي شك افتادم نكند اشتباه شنيده باشم، ظهر بود كسي هم گوشي اش را جواب نمي داد يعني رسما تا خبر قطعي فوت را بگيريم جانم درامد.

اينكه عصرها سه نفري با هم هستيم و اگر تلفن لعنتي بگذارد، كمك مي كند كمي و فقط كمي به بشرهاي دو پاي اين روزهاي اداره و رفتارهايشان فكر نكنم.

شب دوباره براي شونصدمين بار...

انگار همكاري در اين اداره به اسم من ديوونه ختم مي شود، خيلي پرو هستيد خيلياااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.

اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۹

نگرانم

شب نگراني و اضطراب امد اوار شد روي سرم، قبلش رفته بودم به وب مردك فرصت طلب نگاهي انداخته بودم.

همه اش خودنمايي و دست و پا زدن براي شناخته شدن و در اين مسير مطمنا چند نفري را هم با خودش نابود مي كند.

برو ببين عكس كيو گذاشته اونجا، احمق فكر نكرده ممكن است براي دخترك مشكل ساز شود؟ دلش خواسته اين جور بيوشد بايد در اين شرايط همه چيز را داد زد؟

فك كردم به پ همان پسركي كه كله اش هنوز هم به شدت بوي قرمه سبزي مي دهد ان هم از نوع جا نيفتاده اش! كه با ان شرايط خانوادگي، چطور چنين تراوشات فكري دارد؟ چرا يهويي انقد جوگير مي شود؟ چرا از بشت تلفن فقط فرياد مي زند مرا رسانه اي كن؟ چرا بعد از اين كه دو ساعت برايش ياسين مي خونم مي گويد اين دفعه بگم يه نفر هم بياد تو جمع ما، مي گم كي؟ و اسم مردك فرصت طلب را مي اورد كه برايش دوست خوبي است. اين را كه گفت جدا به سلامت عقليش شك كردم.

بعد هي نشستم كلي فكر و خيال كردم درباره اين مرد كه نكند بيرون بودنش تنها تله اي است براي به دام افتاد خيلي هاي ديگر؟!

نمي دونم ولي من جدا نگران مسافر كوچولو هستم، در اين شرايط حتي سلام و عليك هم با چنين ادم هايي خطر دارد ان هم موجودي كه تنش مي خارد براي مطرح شدن. شرايط جوري شده كه به كمتر كسي مي شود اعتماد كردن اين روزها.

اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۹

خيابان خر مستي ها

قبل ترها نوشته بودم كه چقدر اين خيابان را دوست دارم و حالا اين عشق و علاقه چند برابر هم شده، دچار خرمستي و يه جورهايي خرمشنگي مي شوم از نفس كشيدن در اين خيابان. امروز عصر واقعا فوق العاده بود، هنوز در خركيفيش دارم نفس مي كشم همراه با يك ليوان اب پرتفال خنك و كيك فنجوني. بقي اش براي بعد. فك كن اگه ولو نشده بوديم روي ان نيمكت و كمي قبل تر اگر تصميم نگرفته بوديم كه مسيرمون رو كج كنيم به طرف همان نيمكت، هيجكدام از ان اعضاي شبكه را هم نمي ديديم. همان اثر پروانه اي. سادوما! فردا اول باغ جهان نما بعدش كافه.

در جست و جوي انگيزه گم شده؟!

دراز كشيده ام روي تختخوابي كه بعد از عمري عشقم كشيده كمي مرتبش كنم. هي از خودم می پرسم چه انگيزه اي براي ادامه كار دارم؟ واقعا جه انگيزه اي ؟ از هفت ارديبهشت وارد سومين سال كاري شدم ولي هنوز با خيلي از رفتارها و برخوردها نمي توانم كنار بيايم، اصل نمي توانم دركشان كنم. نمي دانم چرا هنوز انقدر حساس هستم، چرا پوستم كلفت نمي شود؟! اصل كار را دوست دارم با همه سختي ها و حتي چارچوب ها و محدوديت هايي كه با گذر زمان هم بيشتر مي شود، با وجود اينكه معلوم نيست فردا روز چه اتفاقي مي افتد، حتي با وجود اينكه اينده كاري هم براي خودم متصور نيستم. ولي درد اين روزها تحمل بشرهاي دو پا است، از اين تحمل كردن ها و به كوچه علي چپ زدن ها خسته ام و هي اين خستگي ها دارد روي هم تلنبار مي شود. صبح بايد برم براي عكس دندان ها، بعدشم هم دندانپزشكي. سادوما! جدا اگر حس و حال سگي به حد اعلاي خودش نرسد و كسي گه نزند به اين اعصاب نيم بند، من بيشترتر منتظر عصر مشترك هستم.

اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۹

کپل بي چشم و رو

ديروز براي ورود به حرم سيدعلاالدين حسين (ع) چادر نبرده بودم و مجبور شدم با همان چادرهاي گل گلی بروم داخل. براي مصاحبه با مشاور وزير هم با همان چادر گل گلی نشستم كنارش. مراسم طول كشيد و بازهم وقت نشد بروم عكس دندان ها را بگیرم. حالا همان کپل بي چشم و رو كه ما را متهم مي كند به ربايش خبرهاشان براي شونصدمين بار صاحبه اختصاصي من به همراه خبرهاي مراسم ديروز را برداشته، به شيوه خودش تنظيم كرده و فكرده من نمي فهمم. اخه بشر كسي جز من اونجا نبود كه! خبرش را هم خودم به اسيب پذیر دادم، بعد دوباره با كمال وقاحت مي رود اين ور و ان ور مي گويد... بعضي ها مثل کپل اگر خبر برداشتن هاي بي اجازه و مكررشان را به روي نامباركشان نياوري، همين مي شوند، بي شرم و وقيح.

اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۹

صداهاي دير اشنا

تلفن زنگ مي زند، مثل هميشه منتظرم مامان بردارد ولي انگار دستش گير است. از صداي زنگش خوشم نمي ايد گوشي را بر مي دارم كه كمتر صداي مضحكش روي اعصابم طناب بزند.

جدي حرف مي زنم ولي انگار ته صدايش اشناست، يهو داد مي زنم زينييييييييييييييييييييييييييييييينب!

هم خوابگاهي و هم رشته اي سال اول دانشكاه سال (81)، از عناصر اصلي در خاطره خرمالوهاي نارس و البالوهاي باغجه كوجك خوابگاه.

سال دوم قبول شد شهر خودشان و رابطه ما به تلفن هراز گاهي و سالي يك نامه رسيد و تقريبا از 84 بي خبر.

خوشحالي و هيجان توي حرف زدن هايم موج مي زند، بسي.

زينب مي گه صدات مثل همان روزهاست البته اگر سرحال بودي مگر نه اگر خوب نبودي حتي كسي جرات نمي كرد بيرسد جه مرگت است، دختر.

مي مگ حدس بزن جيكار مي كنم،...

مي گه اخر رسيدي بهش.

خيلي جالب است بيشتر وقت ها زماني كه دلم مي گيرد، يا ييامكي از يه دوست قديمي مي رسد يا تلفني مي شود غير منتظره ان هم از طرف يك دوست قديمي.

كلن قديمي ها يه حس و حال ديگه دارن، مخصوصا دوستايي كه يه زماني باهاشون زير يه سقف خنديدي، گريه كردي، غصه خوردي، اهنگي گوش دادي، فيلمي ديدي و خلاصه اينكه سهمي در خاطره هات دارن.

حس خوب وبلاگي

حس خوبي نسبت به اينجا دارم مثل همان حسي كه به سال هاي ربوده شده داشتم. بعضي وقت ها دلم مي خواست با همه وجود بغلش كنم با ان قالب هاي زيبايش با ان دوست هاي مهربان و نازنيش.

بعدترها يشيمان شدم از اين كه ادرسش را دادم به افرادي كه مي شناختنم.

ديگر نمي توانستم راحت بنويسم و خود خودم باشم. ولي ادرس اينجا را تنها به دو نفر دادم كم كم به دوستان قديمي وبلاگي هم خواهم داد، دلم برايشان تنگ شده.

از صبح تا عصر در قالب خاص نوشتن و عكس گذاشتن محدود مي شوم ولي اينجا عرصه جولان دادن و جفتك انداختن هايم است.

نفس هاي عميق و فريادهاي رنگي جايشان اينجاست.

امروز كلي ذوق مرگ شدم ديدم 2 نفر براي اينجا نظر گذاشتن! خيلي مخلصيم، كه هستيد.

هپروت

بايد نيمه هاي شب باشد، دست مي كشم روي ميز تا گوشي را ييدا مي كنم. ساعت سه و ينج دقيقه است.هر جقدر فكر مي كنم يادم نمي ايد كي خوابم برده؟! گيج و منگم. اهان عصر بود ولو شده بودم روي تخت حس كتاب خواندن بعد مدت ها امده بود، كوزه بشكسته را داشتم مي خواندم كه خوابم گرفت. فقط يادم هست جراغ روشن بود و من پتو رو كشيدم روي سرم ديگه جيزي يادم نمي أيد.

اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۹

دلخوري

خوبيش اين است كه شايد تنها دو نفر از بودن اينجا باخبرند و همين كمك مي كند هر وقت دلم از كسي گرفت راحت و بي دغدغه بدون اينكه بخواهم بعدش بساط داشته باشم بنويسم. دوستي ماها بر هر رقابت كاري اولويت داره، گور پدر كار. اصلن به درك

365 روز قبل

از ان روزهاي اشغال و مزخرف، با هواي دم كرده و حال گنديده تر من. ،سال قبل همچين روزي،همچين عصري مگر انرزي ما تمام مي شد؟!

اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۹

اشك هايي كه خجالت نمي كشند

ساعت از هشت شب هم گذشته و خسته و كوفته در راه خانه هستم. مسافر كوچولو مسج مي فرستد كه جات خالي برنامه نور و صدا هستيم ولي من نمي توانستم صبح يراي كسي مسج بفرستم كه جات خالي دارم به اعتراف هاي جند قاتل گوش مي كنم.

بعدازظهر سگي

ديروز بعداز ظهر از ان بعدازظهراي لجن و گنديده بود.تا ساعت سه به زور پشت ميز خودمو نگه داشتم و بعد فرار به سوي خونه، قبل ترها مثلا يك سال قبل در جنين روزهايي كه از اين خبرها نبود. توي خونه هم افتادم به خوندن وبلاگ ها و حسابي حالم گرفت. دخترك شروع كرده به نوشتن از ماجراي كامنت ها و اخراج، نمي دانم تا كجا خواهد نوشت ولي اساسي امپر جسبونده.

اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۹

اين روزهاي دلمرده

دلم براي نوشتن تنگ شده ولي خفه خون گرفتم اساسي مي خونم يكي وب تو و يكي ان دختركي كه1000 كيلومتر از اينجا دورتر است و درب و داغون تر. همدردي مي كنم با او و بعد لجم مي گيرد كه نمي شود حرف هايي را هم زد. دخترك يك تكان اساسي مي خواهد. دوباره دندانم ريخته، از هفته قبل هنوز وقت نكردم عكس دندان ها را بگيرم.هفته قبل هم يكي ديگر از دندانه ا ريخت، تو اين اوضاع فقط قرتي بازي دندان ها را كم داشتم. هواي اين روزها فوق العاده است و دلم هوارتا هوارتا باغ جهان نما مي خواهد با يك بستني قيفي و خوردن فس فسانه اش. فرىا هم ساعت 8:30-9- 10 و11:30 برنامه دارم. اين هم روزگار كاري من. قربان پاريكال.

اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۹

غر غرانه

نشسته بودیم با مژک پای کارتون سند باد که تلفن لعنتی زنگید و کوفت کرد همه چیز را. بقیه روز شد دیدار مردمی والی+ نماز جمعه آن هم به امامت ریش قشنگ(مصیبت عظما)= یک فروند بشر دو پا با اعصاب سگی و شکم گرسنه تا ساعت هفت. این وسط خدا گوشش خیلی تیز بود چون به زبان نیاورده بودم که چقدر دوست دارم یکی بیاد دنبالم. داشتم غر می زندم و می نالیدم(ترک عادت موجب مرض است) مامان زنگید و گفت کارت کی تمومه؟ ما داریم میام اون ورا. وسط دیدارهای مردمی هم یه خانومی منو گیر آورده تا زندگی مشترک چهال سالشو تعریف کنه، آخه من وقتی اجباری تو این فضا هستم شونصد بار هم بند و بساط و کارتمو چک کردن اعصاب مصاب دارم؟! حس بدی نسبت به کنه ابله دارم، خیلی بد. به خدا من تمام تلاشم رو می کنم که از چند تا مجموعه دور باشم یکیش همین مجموعه والی و دارودسته است. برای شونصدمین بار قرار شده امروز حافظه رو تحویل بگیرم، اگه بخواد اذیت کنه منم کپ سگیم باز می شه. امروز می ریم زیر زمین برای بازدید از قطار شهری که ساختنش شده یه (Tovol)رو بیقه زخم و تُول های این شهر.