آبان ۰۳، ۱۳۸۹

اینجوریا

مثلا این طوری است که اندک خوشحال هایمان هم به زهر و ترس تبدیل می شود.
دوستم در جشنواره شعر دانشجویی اول شده بود! گفته بودند چون شعرهایش سیاسی بوده شعر دیگری را برای چاپ در کتاب جشنواره بدهد و قبل از مراسم اختتامیه هم گفته بودند همان شعری که چاپ شده را بخواند.
خلاصه با چند نفر از بچه ها رفته بودیم در برنامه. دوستم که رفت بالا و شعر را خواند مورد تشویق و تحسین زیادی قرار گرفت.
مراسم اعلام رسمی نفرات برتر و اهدای جوایز قرار بود بعد از شعرخوانی کل نفرات برگزیده و منتخب برگزار شود...
من چون قبل از این مراسم در برنامه دیگری بودم و صبح فردا هم باید برنامه دیگری می رفتم پس از شعرخوانی دوستم به همراه دو تا دیگر از بچه ها خداحافظی کردیم و هر کسی به سمتی رفت.
دوست قرار شد اسم نفرات برتر را شب مسج کند تا فردا خبرش کار شود.
شب از12 گذشته بود که مسج زد، همه چیز رفت در هوا یک چیزهایی تو این مایه ها.
گفت بدون اعلام نفرات برتر گفتند خداحافظ، بدون اینکه توضیحی بدهد.
فردا ته و تویش تا حدودی درآمد و معلوم شد عده ای گیر دادند که چرا شعری که خوانده اروتیک بود و چرا داوران این فرد را برتر انتخاب کردند و...

هیچ نظری موجود نیست: