شهریور ۲۳، ۱۳۸۹

حساسیت های پسرک

فک می کنم بس که دیر به دیر دور هم جمع شدیم، بچه ها نسبت به رفتارها و حرف های هم حساس شده اند.

مثلا "ع فکر می کند همه خودشان را مهم تر از بقیه می دانند و مثلا به همین خاطر بود که مسافر کوچولو دفعه قبل نگفته چطور شده که رفته خانه فلانی.

یعنی پسرک بیش از حد انتظار حساس شده و یک جورهایی افسردگی و دلتنگی در رفتارش هست.

به قول خودش دیگر نه از دوری اینجا دل تنگ است نه از بودن در شهرستون شاد.

یک جورهایی شده ایم هر کدام! قبل ترها شاید صمیمی تر و مهربان تر بودیم، بهانه های الکی نمی گرفتیم

مثلا از خودش خلاقیت نشان داده رفته ماهی خریده در عوض شامی که برای قبولی دانشگاه به دخترک نداد.

یک جورایی حس کردم خواست همه مهربانیش را با این کار نشان دهد و یک جور انتظار داشت از کارش استقبال شود ولی خب دخترک هم ماهی دوست نداشت.

نمی دانم در برابر این برخوردهایی که دل ظریف و نازک بچه ها را می شکند و کدورتی از هم به دل می گیرند چطور باید رفتار کرد. این جمع چند نفره مان را دوست دارم ولی "ع" بعضی وقت ها گیرها و ایرادهای سه پیچه ای می گیرد.

خب او تقریبا 9 ماه از سال را پیش ما نیست ولی در تمام این مدت مسافر کوچولو هست، چرا نمی توانی ورود آدم های جدید را راحت هضم کنی؟!

کاش انقدر حساس نبود، پسرک! تا دور هم بودنمان بیشتر تر می چسبید آن هم بعد از مدت ها.

توی این جمع از لحاظ سنی من از بقیه بزرگتر بیشترین اختلاف سنی هم می شود 11 سال.

ولی هیچ وقت نشده که از بودن در کنارشان احساس خستگی کنم یا حس بدی داشته باشم، بر عکس این حسی است که در مهمانی های خانگی و جمع های مثلا خانوادگی دارد.

که حتی نمی توانم برای ساعتی ظاهر سازی کنم و خودم را خوشحال نشان دهم.

امروز هم خسته و همراه با سردر سگی ظهر آمدم خانه تا ادامه کارم را در خانه انجام دهم.

کمی سردرد داشتم وقتی از خانه بیرون رفتم ولی تا زمانی که با بچه ها بودم اصلا خستگی معنا نداشت حتی انقدر هوا خوب بود که حس برگشتن به خانه را هم نداشتم.

برای اولین بار طی این مدت هر دو مسیر تاکسی گیرم آمد، بس که مسافر کوچولو گفت نگرانم زودتر برو خونه امنیت نیست کمی اعتماد به نفس و کله خر بازی های همیشگی ام را از دست دادم. جنبه ندارم یک نفر بیش از دوبار بهم بگوید، مواظب باش.

هیچ نظری موجود نیست: