مرداد ۰۷، ۱۳۸۹

اینجوریا

یه زمانی کار رو تازه شروع کرده بودم پر از انگیزه و پر از انرژی بودم ولی حالا نع.
مخصوصا تو این روزای گرم دیگه نه از اون انگیزه خبری هست نه از اون انرژی.
دیروز یه برنامه تودیه و معارفه بود که علاوه بر وقت تمام انرژیمو هم گرفت و فک کنم تا نزدیکای 7 شب اداره بودم.
یه مشکل دیگه هم که دارم این سردر سگیه که وقتی شروع میشه دیگه هیچی حالیش نیست، حالیش نیست که من خبر رو دستم مونده و باید زودتر بتایپم.
به همین دلیل اکثر وقتا دیگه به ساعت سه یا نهایتا پنج که می کشه من رمقی برای ادامه دادن ندارم اینکه حتی برم جایی.
وقتی هم برسم خونه اصولا پخش میشم تو تختم.
الانم دوست داشتم برم کنسرت خیلی هم ولی دو تا مشکل هست، یکی اینکه واقعل خیلی خسته ام خیلی و دوم اینکه مشکل برگشتن شب هم هست مامانم مدام می خواد شور بزنه و نگران باشه.هی تلفن بزنه که کجایی کی میای و...
خلاصه اینکه همین.
یه چیزه دیگه، مدتیه که حضور یه نفر خیلی خیلی برام آزار دهنده شده، این حس بدی که بهش دارم رو هیچ جوری نمی تونم پنهان کنم. بودنش تو هر فضایی بهم انرژی منفی می ده.

مرداد ۰۵، ۱۳۸۹

فیلم

چند روز قبل رفتیم و چهل سالگی را دیدیم. تا قبل از شروع فیلم با مسوول چک کردن بلیت ها درباره اکران فیلم ها و استقبال مردم حرف زدم.
می گفت هر چقد فیلم ها سبک و مسخره تر باشند استقبال از آنها بیشتر است ولی از فیلمی مثل چهل سالگی استقبال چندانی نشده. راست می گفت نهایتا 30 نفر توی سالن بودن که 7 یا 8 نفر آنها هم فیلم تمام نشده رفتند.
انقدر ذائقه مخاطب تنزل پیدا کرده که گفتن ندارد.
حالا توی هر بقالی و چقالی هم می بینی پوسترهای فیلم های مضحک و مسخره از در و دیوار آویزان شده .
مردم نیاز به شادی نشاط دارند قبول ولی به چه قیمتی؟ به قیمت اینکه همه خاطرات خوبی را که از پرده سینما داشتیم به گند بکشند؟ چهل سالگی از آن فیلم ها است که دوست دارم در یک فضای ارام ببینم، که هر جایش دلم خواست دکمه پاز را بزنم دستم را بذارم زیر سرم چشم هایم را ببندم و پرت شوم به یه خاطره، به یه جایی در گذشته و بعد دوباره استارت.
*خوشحال شدم بعد از مدت ها دیدم یک دوست همیشه همراه برایم کامنت گذاشته، سپاس از بودن های همیشگی ات علی.

مرداد ۰۱، ۱۳۸۹

دل خسته

چقدر دلم برای دوستای وبلاگیم تنگ شده، مرجان، علی، آیدین، کتایون، محمدرضا، رها، محدثه، فقط برای خودم و...
برای دور هم بودن هایمان توی وبلاگ های ساده و صمیمی.
برای مرجان تا از کیک و بیسکویت مورد علاقه اش بنویسد، که حالا بیش از یکسال است که نمی نویسد.
دلم برای همه دوستان مجازی که شادی ها و غم هایمان را راحت می گذاشتیم توی صفحه های مجازی، تنگ شده، خیلی خیلی خیلی تا حالا چند بار با آقای ورزشی حرف زدم برای جدا شدن از این فضا، فضای کثافت گرفته رسانه، فضای باندبازی هایی که من از جنسشان نیستم و هر روز بیشتر آسیب می بینم.
می گه فک کردی جای دیگه اوضاع بهتره، نه تا وقتی تو این خاکی وضع همینه مگر اینکه بار و بندیل رو ببندی و بری... این روزها خیلی خیلی خسته ام .

تیر ۱۸، ۱۳۸۹

دلتنگی

از دیشب که به یه نفر اجازه دادم در پاسخ به سووالم که فقط جوابش بله یا خیر بود یه بازپرسی راه بندازه و بعدشم اینور و اونور تلفن بزنه، احساس می کنم که شدید مورد تجاوز روحی و روانی قرار گرفتم.
من فقط برای اطمینان ازش سووالی پرسیدم، در حالی که بعد فهمیدم اون سووال از اساس بر اثر یه سوءتفاهم شکل گرفته بدون اینکه عمد یا غرضی برای مطرح کردنش وجود داشته باشه.
اونجور رفتار خیلی بهم برخورد، نمی تونم هضمش کنم و این از دیشب تا حالا داره آزارم می ده.
18 تیر 89، درست یه سال قبل همچین روزی وبلاگ نازنیم رو هک کردن. جای امن و دنجی که مدت ها زندگیم تو اون جریان داشت.
18 تیر 78 هم که گفتن نداره، فقط خودم می دونم که چقدر حوادث اون دوران منو نسبت به درس و دانشگاه دلسرد کرد چقدر تاثیر گذاشت روی تصمیم هایی که در سال های بعد برای درس خوندن، ادامه تحصیل و انتخاب رشته گرفتم و کلن گند زدم به 12 سال درس خوندن و گرفتن دیپلم اونم با معدل بالای 18.

تیر ۱۴، ۱۳۸۹

مسجد

درسته که می شود ساعت ها پای فیس بوک نشست و از این صفحه به آن صفحه رفت و سرگرم بود ولی نوشتن وبلاگ صفای دیگری دارد.
دیروز صبح ساعت 10 برنامه ای داشتیم در مسجد نصیرالملک.
بیش از دو سال است که برای برنامه های مختلف جاهای مختلفی رفتم از زندان و کانون اصلاح و تربیت گرفته تا باغ ارم و مسجدهای مختلف.
ولی دیروز صبح وقتی برای اولین بار وارد مسجد نصیرالملک شدم، انقدر حس خوب و آرامش بخشی فضای اونجا داشت که گفتن ندارد.
دوست داشتم دست هامو از دو طرف باز کنم و وسط حیاطش همین جور پر بخورم.
فوق العاده بود اونج، حسی که تا حالا در هیچ جا و حتی هیچ مسجدی تجربش نکرده بودم.
کاش می شد در هفته چند باری رفت اونجا انگار از این دنیا و روزمرگی هاش کنده می شی میری یه جایی که مثه هیچ جایی نیست.

تیر ۱۲، ۱۳۸۹

جمعه دق دهنده

از بی حوصلگی و الافی دارم توی وب های قدیمی تک چرخ می زنم خیلی از آن وبلاگ ها دو تا سه سالی می شود که آپ نشدن، کپک زده اند.
می روم سراغ وب های جدید رفقا، رسما خر کیف می شوم از این که وبش آپ شده، فک می کردم فراموشش کرده ولی انگار نع.
واقعیت این است که یک فضای رخوت و رکود این شهر را، آدم های آن را، حتی خیابان هایش را گرفته.
جدا شدن از این فضا و دل کندن از آن نیاز به یه انرژی فوق العاده داره، به انگیزه به امید.
تنفر از فضای رسانه ای که خودم در آن کار می کنم( نه ذات کارم) شده انگیزه ای که دوباره برگردم سمت درس و دانشگاه.
اصلن امروز صبح یهویی کلی دلم برای ترجمه تنگ شد، یادم هست استاد ترجمه مطبوعاتی همیشه تشویقمان می کرد، از معدود کلاس هایی بود که از نشستن در آن لذت می بردم! رسما وقتی ترجمه ام تشویق استاد را به دنبال داشت خرکیف می شدم.
حالا دلم برای همه آن روزها تنگ شده، زمانی که تازه فارغ التحصیل شده بودم می گفتم توبه کردم از این که برگردم سمت درس و دانشگاه! دو ترم آخر فشارها خیلی زیاد بود، حق خوری و لگد مال کردن حق هم کم نبود.
ولی حالا بعد از دو سال تجربه کار ، می فهمم و خوب درک کردم که فضای زیرآب زنی، مدام رنگ عوض کردن و حزب باد بودن فضایی نیست که بتوانم در آن کار کنم.
چقدر هر روز حرص بخورم، چقدر اعصاب خوردی و چقدر سوءاستفاده.
تازه مدام انگ دولتی بودن را هم باید تحمل کنم، دیروز شد یکسال از زمانی که رسما حکم عدم نیاز به من امضا شد. که هم باید از این طرف بخوری هم از آن طرف.

تیر ۱۱، ۱۳۸۹

درد و دل های خودمانی

یک زمانی من بودم با یک آدرس ایمیل و یک وبلاگ.
ولی حالا باید هر از چندگاهی برای فرار از دست آنهایی که مدام دلشان می خواهد در زندگیت سرک بکشند کوله بارت را ببری جای دیگری پهن کنی.
جوری شده که مدام باید آدرس ها و پسوردهای جدید را جایی بنویسم.
مثلن اولش می گویم این آدرس فقط مختص فلان دوستان است بعد نمی دانم چه می شود که یهویی لیستی از آدم های مختلف ستون سمت چپ ردیف می شود.
بعد احساس می کنم دارند زیادی دخالت می کنند در همه چیز، احساس می کنم زیادی پر رو می شوند می روم آدرس های جدید می سازم.
امروز یه آدرس جدید ساختم بعد یادم اومد سه تا آدرس دیگه هم داشتم که ازشون استفاده نکردم.
کاش یک دستگاهی وسیله ای چیزی بود که آدم ها حد خودشان را به عنوان یک همکار یا دوست می دانستد.
توی فضای کاری من دوست به معنایی که خودم به آن باور دارم ندارم، همکار هستیم و نمی خواهم کسی هم پا را فراتر از این حد بگذارد هر چند همکارها هم درجه بندی هستند.
شاید یکی از همکارا به من اعتماد کرده باشد و من برایش در حد یک دوست باشم ولی برای من همه آنها همکارند و بس.
دوست ندارم زیاد با آنها قاطی شوم از باندهایی که دارند و از رفتارهای خاله زنکاه اشان و کلن از شخصیت هایی که دارند خوشم نمی آید.
راستش از روابط های پسچیده ای هم که وجود داند و گاهی بین صحبت ها لو می رود می ترسم.
دوست دارم در فاصله ای دور از آنها به کارهای خودم مشغول شوم ولی می ترسم از اینکه الکی الکی پای مرا هم وسط ماجراجویی ها و روابط شان بکشند.
من دو سه تا وست از دوران دانشگاه دارم و چند تا دوست دیگرم هم دوستانی هستند که اگر چه زمانی در فضای مطبوعات بوده و یکیشان هم الان هست ولی دوستی های ما فراتر از این فضا بوده و هست.
دلم نمی حواد این فضای رسانه لطمه ای بزند به دوستی های خودمان، به خیابان گز کردن های طولانی مان، به بستنی شکلاتی خوردن هایمان و خرمستی هایمان.

دلخوری

ساعت دو بامداد جمعه است.
اعصابم خرده که این موقع بیدارم.
همکار ورزشی مسج داده که این کد شماست، جواب دادم نع.
بعد توضیح داده که یه خبر ورزشی بدون هماهنگی با اون رفته رو خروجی و اونم حسابی پیش رییس شاکی شده و رییس هم گفته این کد متعلق به من!
اونم از من گله مند بود تا وقتی که بهش گفتم این که کد فلانیه.
از اون طرف یکی از همکارا چند روز پیش درخواست داده بود که ادش کنم تو فیس بوک ولی من هیچ تمایلی نداشتم.
چند باری هی اشاره کرد که منو چرا اد نمی کنی تا بالاخره با اکراه ادش کردم.
حالا من یه جمله ای نوشتم دلم خواسته دوست داشتم، اومده کامنت گذاشته منظورت فلانی بود؟!
آخه من اختیار نوشتن یه جمله تو پیج خودمم ندارم باید حتما به شونصد جا ربطش داد.
حتما باید برخورد قهری باهاش بشه تا بدونه جایگاهش کجاست.
من اصلا دوست ندارم بعضی از آدما از یه حدی پاشون رو فراتر بذارن ولی نمی دونم چرا اونا زود پسر خاله میشن.
من فقط دارم احترام و حرمتشون رو نگه می دارم ولی اونا خیلی بیش از حدشون دارن رفتار می کنن.

تیر ۱۰، ۱۳۸۹

تجربه های کاری1

سه شنبه هشتم تیرماه صبح ساعت 4 برای اجرای مرحله دیگری از طرح ارتقا امنیت رفتیم مجتمع.

چند تا از بچه ها نشسته بودند وسط بلوار و آش و نون می خوردن، دو عکاس و دو تا خبرنگار.

از یکی از عکاس ها به شدت بدم می آید همان موقع هم باز حرف مفتی زد که کلا من ترجیح می دهم بهش هیچ وقت جواب ندم.

برای اجرای طرح ساعت 5:30 از مجتمع خارج شدیم، صبح زود بود و همه جا خلوت.

وارد یکی از کوچه ها که شدیم ماموری روی یکی از دیوارها بود داشت دوربین مدار بسته جاسازی شده را از آن بالای دیوار می اورد پایین.

آنجا منقل خانه بود جایی که بساط مصرف مواد آماده است و به صورت دسته جمعی استعمال می شود.

دوربین را گذاشته اند تا در صورت آمدن ماموران متوجه شوند و فرار کنند.

وارد حیاط خانه شدیم در قفل بود با شکستن قفل رفتیم داخل، بوی تریک می آمد و بساطی که پهن بود و آنها زودتر فلنگ را بسته بودند.

توی اون محله این چیزها عادی است، وقتی وارد خونه یکی دیگر شدیم و تعدای چاقو و قمه جمع شد دختر آن خانه صدایش را بلند کرده بود که مگه چیه تو خونه همه از اینا هست!!!

راست هم می گفت این وسایل برای خانه های آن محله عادی بود.

این خانه ها از قبل شناسایی شده بودند ولی باورتان نمی شود که زن های هر خانه چه کولی بازی هایی در می آوردن و چقدر بازار خاک توسری در اوردن داغ بود .

آدم دلش می سوخت و می گفت چقدر بدبختن، بعد یهو می دیدی مامور با یک کیسه پر از مواد از همان خانه می آمد بیرون.

تمام زندگی این افراد با همین مواد می گذره و معلومه که باید پشت هم رو داشته باشن.

اینجا دیگه بدبختی نای فریاد زدن هم نداره، هم ندارن هم معتاد و مواد فروش.

تازه تو محله بعدی وضع خیلی بدتر از این ها بود، پاتوق اموال دزدی.

این ها اکثر چند سر عائله دارند نهایتش مدتی در زندان می مانند یا جریمه ای می دهند و دوباره بر می گردند سر همین دله دزدی ها، فاصله رفتن به زندان و آزاد شدن ه معجزه ای برای زندگی انها رخ نمی دهد که.

خلاصه اینکه نمی دونم واقعا چی بگم از این همه درد رها شده در کوچه پس کوچه های این شهر.

عجب رسمیه رسم زمونه

امروز رفتیم پیش نرجس. چند روز قبل مادرش را از دست داده و چند سال قبل ترش هم پدرش را.
قبل از رفتن مدام نگران بودم؛ اینکه باید چی بگم، اینکه چطور باهاش رو برو بشم.
وقتی وارد اتاق شدم فقط سرهامان را گذاشتیم روی شانه های هم و...
تقریبا در تمام مدتی که پیشش بودیم من خفه خون گرفته بودم.
آخر توی این شرایط هر حرفی برای دلداری زدن چرت محض است. تعجب می کردم از مزخرافتی که دو نفر دیگر از بچه ها می گفتند تا مثلا آرامش کنند.
از سر کار می آمده خانه که متوجه می شود یک نفر تصادف کرده و روی زمین افتاده، مردم هم دورش جمع شدن. مادرش بوده، قرار بود تا دو هفته دیگر هم برود حج عمره.
ساعت چهار صبح توی بیمارستان و بین عمل فوت می کند.
لال تر از آن بودم که حرفی بزنم.
آن دو ترم لعنتی که می رفتم دانشکده شب ها نرجس با ماشینش منو می رسوند تا ایستگاه.
آخی، موضوع کنفرانسش شهروند فرهنگی و فرهنگ شهروندی بود، تا مدت ها سر به سرش می گذاشتم.
وقتی از خانه اشان آمدیم بیرون انگار بار سنگینی از روی دوش هایم برداشته شد بود.
خدا صبرت بدهد دختر.