مهر ۲۳، ۱۳۸۹

شهر خالی است از...

یک زمانی هست از موضوع دور هستی و صرفا بر اساس شنیده ها، دیده ها یا نقل قول ها قضاوتی می کنی.
ولی زمانی که به اصل ماجرا نزدیک و نزدیک تر می شوی قضایا فرق می کند، دیده ها، شنیده ها و قضاوتت رنگ و بویی دیگر می گیرد.
وقتی نزدیک می شوی گاهی تعفن ِدروغ و عوام فریبی به قدری آزاردهنده می شود که از خودت و از آگاه شدنت حالت بهم می خورد!
دلت می خواهد تو هم یکی باشی که آن دورترها ایستاده، شاید آن دورترها بشود راحت تر نفس کشید.
سر قضیه قطار من همین حس را دارم که ای کاش وارد جریانش نمی شدم، ای کاش مرداد 88 نمی رفتم طرف قطار.
حالا اگر من یکی بودم مثه بقیه که خبر از قضایا نداشتم، از کنار اخبار قطار راحت می گذشتم نهایتش می گفتم به درک!
ولی بدبختی این است که هر چند اندک در جریان این موضوع قرار دارم و نمی دانم این ها چطور می توانند انقدر دروغ بگویند، چطور طرحی که در مدت پنج ماه یک درصد پیشرفت فیزیکی نداشته قول می دهند تا پایان سال به اتمام برسد.
بدبختانه عده ای ساده لوح هم هستند که گول همین می شودها و خواهد شدها را می خورند و نمی دانند که چقدر فاصله است بین می شود تا شد.
وقتی این حجم از دروغ از یک سو و آن همه جفا و بی مهری را از سوی دیگر می بینم دلم می سوزد برای این شهر.
برای شهری که مدیران بی کفایتش همان داشته های دیروز را هم دارند فنا می کنند! چه برسد به امروز.

۳ نظر:

محمدرضا گفت...

سلام
رگتایم را بالاخره خریدم!

محمد گفت...

بابا سر درد ! اين يكي وبلاگت خيلي خوبه. هم قالبش هم محتواش.
فقط يه كم غمگينه!
آخه چرا ؟

صاحاب وبلاگ گفت...

به محمدرضا:
چه خوب!
اوضاع شهر چطور؟
از دوست وب منفجر کن هم خبری داری؟