اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۹

هپروت

بايد نيمه هاي شب باشد، دست مي كشم روي ميز تا گوشي را ييدا مي كنم. ساعت سه و ينج دقيقه است.هر جقدر فكر مي كنم يادم نمي ايد كي خوابم برده؟! گيج و منگم. اهان عصر بود ولو شده بودم روي تخت حس كتاب خواندن بعد مدت ها امده بود، كوزه بشكسته را داشتم مي خواندم كه خوابم گرفت. فقط يادم هست جراغ روشن بود و من پتو رو كشيدم روي سرم ديگه جيزي يادم نمي أيد.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

آفرین الهام
این خیلی خوب بود

Unknown گفت...

دارم میرم دانشگاه الهام...امشب موندم شاید...
کوزه بشکسته مال کیه؟
پرتیم دیگه...