اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۹

صبح سگي

ديشب كه رسيدم معلوم شد مهمان ها يه بچه كوچيك همراهشون و الي ماشاالله وق زد. صبح هم كه انگار اينجا پادگان نظامي است از كله سحر پيج راديو لعنتي روشن شد و همين جور سر و صدا. الان ساعت 7 صبح و به شدت به اعصابم گه زده شده. امروز ساعت 9 دندونپزشكي، 2و 4 برنامه هاي دانشگاه، اصلن حس و حالي براي برنامه 8 شب ندارم. ظهرها هوا به طرز وحشتناك و در ادامه دردناكي گرم و غيرقابل تحمل است، أن هم با اين مانتو و مقنعه مشكي. جقدر بعضي وقت ها از اين پوشش اجباري و هميشه تيره متنفرم، بعد تو برو استين كوتاه بپوش با اون زلفاي بلند و پريشون.

هیچ نظری موجود نیست: