اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۹

اين روزهاي دلمرده

دلم براي نوشتن تنگ شده ولي خفه خون گرفتم اساسي مي خونم يكي وب تو و يكي ان دختركي كه1000 كيلومتر از اينجا دورتر است و درب و داغون تر. همدردي مي كنم با او و بعد لجم مي گيرد كه نمي شود حرف هايي را هم زد. دخترك يك تكان اساسي مي خواهد. دوباره دندانم ريخته، از هفته قبل هنوز وقت نكردم عكس دندان ها را بگيرم.هفته قبل هم يكي ديگر از دندانه ا ريخت، تو اين اوضاع فقط قرتي بازي دندان ها را كم داشتم. هواي اين روزها فوق العاده است و دلم هوارتا هوارتا باغ جهان نما مي خواهد با يك بستني قيفي و خوردن فس فسانه اش. فرىا هم ساعت 8:30-9- 10 و11:30 برنامه دارم. اين هم روزگار كاري من. قربان پاريكال.

هیچ نظری موجود نیست: