
نشسته بودیم با مژک پای کارتون سند باد که تلفن لعنتی زنگید و کوفت کرد همه چیز را.
بقیه روز شد دیدار مردمی والی+ نماز جمعه آن هم به امامت ریش قشنگ(مصیبت عظما)= یک
فروند بشر دو پا با اعصاب سگی و شکم گرسنه تا ساعت هفت.
این وسط خدا گوشش خیلی تیز بود چون به زبان نیاورده بودم که چقدر دوست دارم یکی بیاد دنبالم.
داشتم غر می زندم و می نالیدم(ترک عادت موجب مرض است) مامان زنگید و گفت کارت کی تمومه؟ ما داریم میام اون ورا.
وسط دیدارهای مردمی هم یه خانومی منو گیر آورده تا زندگی مشترک چهال سالشو تعریف کنه، آخه من وقتی اجباری تو این فضا هستم شونصد بار هم بند و بساط و کارتمو چک کردن اعصاب مصاب دارم؟!
حس بدی نسبت به کنه ابله دارم، خیلی بد.
به خدا من تمام تلاشم رو می کنم که از چند تا مجموعه دور باشم یکیش همین مجموعه والی و دارودسته است.
برای شونصدمین بار قرار شده امروز حافظه رو تحویل بگیرم، اگه بخواد اذیت کنه منم کپ سگیم باز می شه.
امروز می ریم زیر زمین برای بازدید از قطار شهری که ساختنش شده یه (Tovol)رو بیقه زخم و تُول های این شهر.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر