اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۹

صداهاي دير اشنا

تلفن زنگ مي زند، مثل هميشه منتظرم مامان بردارد ولي انگار دستش گير است. از صداي زنگش خوشم نمي ايد گوشي را بر مي دارم كه كمتر صداي مضحكش روي اعصابم طناب بزند.

جدي حرف مي زنم ولي انگار ته صدايش اشناست، يهو داد مي زنم زينييييييييييييييييييييييييييييييينب!

هم خوابگاهي و هم رشته اي سال اول دانشكاه سال (81)، از عناصر اصلي در خاطره خرمالوهاي نارس و البالوهاي باغجه كوجك خوابگاه.

سال دوم قبول شد شهر خودشان و رابطه ما به تلفن هراز گاهي و سالي يك نامه رسيد و تقريبا از 84 بي خبر.

خوشحالي و هيجان توي حرف زدن هايم موج مي زند، بسي.

زينب مي گه صدات مثل همان روزهاست البته اگر سرحال بودي مگر نه اگر خوب نبودي حتي كسي جرات نمي كرد بيرسد جه مرگت است، دختر.

مي مگ حدس بزن جيكار مي كنم،...

مي گه اخر رسيدي بهش.

خيلي جالب است بيشتر وقت ها زماني كه دلم مي گيرد، يا ييامكي از يه دوست قديمي مي رسد يا تلفني مي شود غير منتظره ان هم از طرف يك دوست قديمي.

كلن قديمي ها يه حس و حال ديگه دارن، مخصوصا دوستايي كه يه زماني باهاشون زير يه سقف خنديدي، گريه كردي، غصه خوردي، اهنگي گوش دادي، فيلمي ديدي و خلاصه اينكه سهمي در خاطره هات دارن.

هیچ نظری موجود نیست: