اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۹

شايد 10 دقيقه هم نشد ولي اضطراب و نگراني اش پدرم رو دراورد. ظهر خبر سرقت از بانك را داشتيم. تا منبع مطمءني خبر را تاييد كند ده ها تلفن زده شد. خبر را از يكي از مسوولان انتظامي در حالي كه در بانك بود گرفتم. يكي كشته و يكي دستگير شده بود اين مورد را چند بار باهاش چك كرم.

ساعتي بعد اورزانس خبري فرستاد كه نشان مي داد كسي كشته نشده و اين با خبر قبلي تضاد داشت. خب توي شك افتادم نكند اشتباه شنيده باشم، ظهر بود كسي هم گوشي اش را جواب نمي داد يعني رسما تا خبر قطعي فوت را بگيريم جانم درامد.

اينكه عصرها سه نفري با هم هستيم و اگر تلفن لعنتي بگذارد، كمك مي كند كمي و فقط كمي به بشرهاي دو پاي اين روزهاي اداره و رفتارهايشان فكر نكنم.

شب دوباره براي شونصدمين بار...

انگار همكاري در اين اداره به اسم من ديوونه ختم مي شود، خيلي پرو هستيد خيلياااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.

۱ نظر:

Unknown گفت...

تو هیچ چارچوبی جا نمیگیرم الهام!!!!!!!!!!!!!