خرداد ۱۰، ۱۳۸۹
این روزها
خرداد ۰۸، ۱۳۸۹
ای تو روحت زمان
خرداد ۰۷، ۱۳۸۹
باید حسش باشد
محفل نخبگان جوان
عصرهای خردادی
خرداد ۰۶، ۱۳۸۹
برگشتم
خرداد ۰۴، ۱۳۸۹
سفر
خرداد ۰۳، ۱۳۸۹
خرداد ۰۱، ۱۳۸۹
اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۹
معلق
مشكي
اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۹
الي و حوض لجن گرفته
تنها نشسته ام تو خونه به وقت گذروني. بي پولي رو ديدم هيج حسي ندارم فقط كمك كرد 110دقيقه بگذره
. معلومه خيلي حالم خوب، نع؟ -------------------
رفتم كلمه رو خوندم، انگار هر لحظه خبرها بدتر تر هم مي شود.
هي دارم از داخل يه جورايي كه جورش هم ناگفتني است گر مي گيرم.
دردهاي عميق

الكي
اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۹
صبح سگي
اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۹
شايد 10 دقيقه هم نشد ولي اضطراب و نگراني اش پدرم رو دراورد. ظهر خبر سرقت از بانك را داشتيم. تا منبع مطمءني خبر را تاييد كند ده ها تلفن زده شد. خبر را از يكي از مسوولان انتظامي در حالي كه در بانك بود گرفتم. يكي كشته و يكي دستگير شده بود اين مورد را چند بار باهاش چك كرم.
ساعتي بعد اورزانس خبري فرستاد كه نشان مي داد كسي كشته نشده و اين با خبر قبلي تضاد داشت. خب توي شك افتادم نكند اشتباه شنيده باشم، ظهر بود كسي هم گوشي اش را جواب نمي داد يعني رسما تا خبر قطعي فوت را بگيريم جانم درامد.
اينكه عصرها سه نفري با هم هستيم و اگر تلفن لعنتي بگذارد، كمك مي كند كمي و فقط كمي به بشرهاي دو پاي اين روزهاي اداره و رفتارهايشان فكر نكنم.
شب دوباره براي شونصدمين بار...
اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۹
نگرانم
شب نگراني و اضطراب امد اوار شد روي سرم، قبلش رفته بودم به وب مردك فرصت طلب نگاهي انداخته بودم.
همه اش خودنمايي و دست و پا زدن براي شناخته شدن و در اين مسير مطمنا چند نفري را هم با خودش نابود مي كند.
برو ببين عكس كيو گذاشته اونجا، احمق فكر نكرده ممكن است براي دخترك مشكل ساز شود؟ دلش خواسته اين جور بيوشد بايد در اين شرايط همه چيز را داد زد؟
فك كردم به پ همان پسركي كه كله اش هنوز هم به شدت بوي قرمه سبزي مي دهد ان هم از نوع جا نيفتاده اش! كه با ان شرايط خانوادگي، چطور چنين تراوشات فكري دارد؟ چرا يهويي انقد جوگير مي شود؟ چرا از بشت تلفن فقط فرياد مي زند مرا رسانه اي كن؟ چرا بعد از اين كه دو ساعت برايش ياسين مي خونم مي گويد اين دفعه بگم يه نفر هم بياد تو جمع ما، مي گم كي؟ و اسم مردك فرصت طلب را مي اورد كه برايش دوست خوبي است. اين را كه گفت جدا به سلامت عقليش شك كردم.
بعد هي نشستم كلي فكر و خيال كردم درباره اين مرد كه نكند بيرون بودنش تنها تله اي است براي به دام افتاد خيلي هاي ديگر؟!
اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۹
خيابان خر مستي ها
در جست و جوي انگيزه گم شده؟!

اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۹
کپل بي چشم و رو
اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۹
صداهاي دير اشنا

تلفن زنگ مي زند، مثل هميشه منتظرم مامان بردارد ولي انگار دستش گير است. از صداي زنگش خوشم نمي ايد گوشي را بر مي دارم كه كمتر صداي مضحكش روي اعصابم طناب بزند.
جدي حرف مي زنم ولي انگار ته صدايش اشناست، يهو داد مي زنم زينييييييييييييييييييييييييييييييينب!
هم خوابگاهي و هم رشته اي سال اول دانشكاه سال (81)، از عناصر اصلي در خاطره خرمالوهاي نارس و البالوهاي باغجه كوجك خوابگاه.
سال دوم قبول شد شهر خودشان و رابطه ما به تلفن هراز گاهي و سالي يك نامه رسيد و تقريبا از 84 بي خبر.
خوشحالي و هيجان توي حرف زدن هايم موج مي زند، بسي.
زينب مي گه صدات مثل همان روزهاست البته اگر سرحال بودي مگر نه اگر خوب نبودي حتي كسي جرات نمي كرد بيرسد جه مرگت است، دختر.
مي مگ حدس بزن جيكار مي كنم،...
مي گه اخر رسيدي بهش.
خيلي جالب است بيشتر وقت ها زماني كه دلم مي گيرد، يا ييامكي از يه دوست قديمي مي رسد يا تلفني مي شود غير منتظره ان هم از طرف يك دوست قديمي.
حس خوب وبلاگي
حس خوبي نسبت به اينجا دارم مثل همان حسي كه به سال هاي ربوده شده داشتم. بعضي وقت ها دلم مي خواست با همه وجود بغلش كنم با ان قالب هاي زيبايش با ان دوست هاي مهربان و نازنيش.
بعدترها يشيمان شدم از اين كه ادرسش را دادم به افرادي كه مي شناختنم.
ديگر نمي توانستم راحت بنويسم و خود خودم باشم. ولي ادرس اينجا را تنها به دو نفر دادم كم كم به دوستان قديمي وبلاگي هم خواهم داد، دلم برايشان تنگ شده.
از صبح تا عصر در قالب خاص نوشتن و عكس گذاشتن محدود مي شوم ولي اينجا عرصه جولان دادن و جفتك انداختن هايم است.
نفس هاي عميق و فريادهاي رنگي جايشان اينجاست.
هپروت

اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۹
دلخوري
365 روز قبل
اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۹
اشك هايي كه خجالت نمي كشند
بعدازظهر سگي
اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۹
اين روزهاي دلمرده
_1387.jpg)
اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۹
غر غرانه
