شهریور ۲۴، ۱۳۸۹

یک روز آرام

پس از یک شب خوب که با رفقا داشتم دوباره صبح خوابم برد.
صبح نگاه ساعت می کنم، بعد می گم هنوز وقت هست و یکهویی می بینم دیر شده.
می رسم اداره و چیزی که به شدت اعصابم را بهم می ریزد برگه ای است که چسبانده اند روی سیستم.
برای فلان موضوع مصاحبه گرفته شود، یک جوری حس بدی دارد که بیایی سرکار و ببینی هنوز ننشستی برنامه ات را ردیف کرده ان.
مصاحبه ها را هر طور که هست می گیرم و تا ساعت 2:30 اداره می مانم بعدش با آقای پدر می آیم خانه دو ساعتی اساسی می خوابم. بعد خبر تجمع را می دهم وبعد یک چای تازه دم همراه کیک شکلاتی.
"عشق من" با صدای فرزین گوش می دهم به یاد سال آخر خوابگاه و دخترکی که عاشقش بود.

۱ نظر:

بهروز گفت...

سلام
چند وقتی نبودم
تازه برگشتم
چقدر ساده وصمیمی مینویسید
الحق که خبر نگارید
این روزهاعجب شتابان میگذرند ،قبول دارید؟صبح ها شب وشبها صبح می شوند
بی آنکه بفهمیم زندگیمان است که می رود
کاش بیشتر قدرش را بدانیم
میخوانم اینجا را