مرداد ۰۷، ۱۳۸۹
اینجوریا
مرداد ۰۵، ۱۳۸۹
فیلم
مرداد ۰۱، ۱۳۸۹
دل خسته
تیر ۱۸، ۱۳۸۹
دلتنگی
تیر ۱۴، ۱۳۸۹
مسجد

تیر ۱۲، ۱۳۸۹
جمعه دق دهنده
تیر ۱۱، ۱۳۸۹
درد و دل های خودمانی
دلخوری
تیر ۱۰، ۱۳۸۹
تجربه های کاری1
سه شنبه هشتم تیرماه صبح ساعت 4 برای اجرای مرحله دیگری از طرح ارتقا امنیت رفتیم مجتمع.
چند تا از بچه ها نشسته بودند وسط بلوار و آش و نون می خوردن، دو عکاس و دو تا خبرنگار.
از یکی از عکاس ها به شدت بدم می آید همان موقع هم باز حرف مفتی زد که کلا من ترجیح می دهم بهش هیچ وقت جواب ندم.
برای اجرای طرح ساعت 5:30 از مجتمع خارج شدیم، صبح زود بود و همه جا خلوت.
وارد یکی از کوچه ها که شدیم ماموری روی یکی از دیوارها بود داشت دوربین مدار بسته جاسازی شده را از آن بالای دیوار می اورد پایین.
آنجا منقل خانه بود جایی که بساط مصرف مواد آماده است و به صورت دسته جمعی استعمال می شود.
دوربین را گذاشته اند تا در صورت آمدن ماموران متوجه شوند و فرار کنند.
وارد حیاط خانه شدیم در قفل بود با شکستن قفل رفتیم داخل، بوی تریک می آمد و بساطی که پهن بود و آنها زودتر فلنگ را بسته بودند.
توی اون محله این چیزها عادی است، وقتی وارد خونه یکی دیگر شدیم و تعدای چاقو و قمه جمع شد دختر آن خانه صدایش را بلند کرده بود که مگه چیه تو خونه همه از اینا هست!!!
راست هم می گفت این وسایل برای خانه های آن محله عادی بود.
این خانه ها از قبل شناسایی شده بودند ولی باورتان نمی شود که زن های هر خانه چه کولی بازی هایی در می آوردن و چقدر بازار خاک توسری در اوردن داغ بود .
آدم دلش می سوخت و می گفت چقدر بدبختن، بعد یهو می دیدی مامور با یک کیسه پر از مواد از همان خانه می آمد بیرون.
تمام زندگی این افراد با همین مواد می گذره و معلومه که باید پشت هم رو داشته باشن.
اینجا دیگه بدبختی نای فریاد زدن هم نداره، هم ندارن هم معتاد و مواد فروش.
تازه تو محله بعدی وضع خیلی بدتر از این ها بود، پاتوق اموال دزدی.
این ها اکثر چند سر عائله دارند نهایتش مدتی در زندان می مانند یا جریمه ای می دهند و دوباره بر می گردند سر همین دله دزدی ها، فاصله رفتن به زندان و آزاد شدن ه معجزه ای برای زندگی انها رخ نمی دهد که.
خلاصه اینکه نمی دونم واقعا چی بگم از این همه درد رها شده در کوچه پس کوچه های این شهر.