آبان ۲۸، ۱۳۸۹

پاییز این شهر، گم شده

روزهای آخر ابان ماه است، یعنی دومین ماه پاییز هم دارد به پایان می رسد!
ولی دریغ از این که لحظه ای حس کرده باشم پاییزی که مدت ها چشم انتظارش بوده ام، رسیده.
از برگ های هزار رنگ خبری نیست، از خیس شدن زیر قطره های زلال باران خبری نیست، از پیاده روی های طولانی، از خنده ها و بعض ها، اصلن از کنار هم بودن خبری نیست.
این دو ماه انقدر پر بوده از فشار روحی و روانی، انقد پر بوده از خستگی و اعصاب خردی که هر از گاهی هم که کنار هم بودیم به بحث درباره کار گذشتهف این که چقدر ظلم می کنند اینکه چقدر رنج می بریم، این که تا کی سکوت می کنیم تا حرف زدن درباره پاییزی که منتظرش بودیم!
بچه ها از اینجا کوله بارشان را جمع می کنند به امید اینکه در تهران کاری گیر بیاورند و مشغول شوند، امان از اینکه نه کاری پیدا می کنند و البته که دلتنگی هایشان هم بیشتر می شود.
این روزها بیشتر از همه دوست دارم پناه بگیرم در اتاق خودم، دوست ندارم کسی را ببینم، حوصله حرف زدن با بچه ها را ندارم، بس که حرف هایمان، غم و غصه هایمان و دردهایمان مثل هم شده است!
حرفی از امید نیست، حرفی از شادی، حرفی از آینده! حرفی از پاییز نیست!
اصلن این شهر پاییز ندارد، انگار.

آبان ۲۷، ۱۳۸۹

میزنم فریاد!

به هوای اینکه برنامه ام امروز ساعت 9 است تصمیم گرفته بودم بخوابم تا هشت، هفت و نیم با چشمای خواب الود دست می کشم روی میز کنار تختم تلفن همراه را پیدا می کنم، جل الخالق آقای "میم" ساعت 6:55 دقیقه زنگ زده است.
گند می زند به اعصابم ولی با خودم می گویم، بی خیال.
هشت آماده می شوم که بروم، تلفنم زنگ می خورد ساعت 10 هم فلان جا برنامه است.
توی فکر کردن به این برنامه و آن برنامه هستمفکه برنامه ساعت 9 لغو می شود.
وسط راه زنگ می زنند که ساعت 10 برنامه دیگری هم هست، و انگار قحطی نیرو آمده!
تا برسم به برنامه دوم خبر دار می شوم که دومی هم لغو شده، می روم به سمت سومی.
تنها چیزی که از برنامه سوم دوست دارم حیاط سازمان اش است، شبیه شهرکی است که مادربزرگم در آنجا خانه دارد، درخت های بلند و قدیمی، کف سیمانی، یک ساختمان قدیمی و یک استخر با چند تا ماهی داخلش!
برنامه که تمام می شود می روم به سمت اداره، به به! به به همه نیروهای رسمی در تعطیلات به سر می برند و فقط من، یکی از نیروهای آزاد،" آقای میم" و یکی از نیروهای خدماتی در اداره هستیم.
جالب این جاست که نیروهای رسمی به مفت خوری عادت کرده اند، بیشتر کارها افتاده روی دوش بچه های آزاد.
حقوق، بیمه، اضافه کاری و مزایایشان که ردیف است! آقای "میم " هم که اصلن جرات ندارد به آنها بگوید ها یا نه! خلاصه این جوری هاست که هر روز حالم بیشتر از فضای به وجود آمده و سوءاستفاده های نیروهای رسمی بهم می خورد.
قرار بود به آقای "میم" کمک کنیم، ولی هنوز به دو ماه نرسیده از این همه شل آمدنش جلو نیروهای رسمی خسته شدم! حاضر است خودش بشیند و خبر تایپ کند ولی به یک از این نیروهای رسمی نازک تر از گل نگوید، ما همزمان چند برنامه دشاته بشایم ولی به یکی از ان ها نگوید تو برو فلان برنامه که حوزه کاری خودت نیست.
فک کن مسج می زند به من که "لطفا تماس بگیرید" یعنی با گوشی خودم باید زنگ بزنم ولی برای آقای "میم" سخت است با شماره اداره با من تماس بگیرد! تازه وقتی زنگ می زنی می پرسد، کجایی!؟
این رفتارهایش به شدت روی اعصابم وول می خورد، انقدر که گاهی وقتی پیامک های تکراری "لطفا تماس بگیرد" را می بینم دلم می خواهد گوشی را با تمام وجود بکوبم به یه جایی که خرد و خاکشیر شود.
خلاصه شرایط هر روز دردناک تر و عذاب آور تر می شود، کارها با بی میلی و اعصاب خردی های مکرر پیش می رود.
تا همین یک و نیم ماه پیش آقای "میم" دبیر بود و تقریبا همه چیز خوب پیش می رفت، احترام ها به جا بود و اگر راهنمایی می خواستیم از او می گرفتیم ولی حالا این آقای "میم" جدید غیرقابل تحمل شده، توان مدیریت نیروهای زیر دستش را ندارد، می خواهد احترامشان را نگه دارد آنها هم که در موزمار بازی حرفه ای شده اند.
بیشتر بار برنامه ها افتاده روی دوش ما که حالا با رفتن پسرک شده ایم دو نفر به علاوه یک نفر که تازه آمده، او هم قبلن در روابط عمومی کار می کرده تا فضا دستش بیاید و با حوزه ها آَنا شود، طول می کشد.
الان دیگر مثل مثلن سه هفته قبل نیستم، کمتر حرص می خورم، سعی می کنم به همان نسبت بی خیال باشم، مدام می گویم گور پدر کار ، چرا شور بزنم؟! بذار با سر بخورند زمین، مگر من مسوولم؟ من دیگر تعهدی به این ها ندارم ولی باز هم ته دلم ...
جناب مدیر عامل هم حتی حاضر نیست کامنتی را که برایش گذاشتم منتشر کند چه برسد به جواب دادن، پرسیدم عدالت اجتماعی که از آن دم می زنید در کجای سازمان عریض و طویل اتان انباشته شد که سهمی از آن به ما نیروهای آزاد نمی رسد؟ شما که مدعی عدالت خواهی و مهرگستری هستی اول اندکی به زیر مجموعه خود نظر کنید، ملت پیشکش.
*آقای "میم" فعلن سرپرست مجموعه کاری ما هستند.

آبان ۲۴، ۱۳۸۹

شاید تحمل بایدش بیشتر تر

از دیروز که خبر دستگیری یکی از بچه ها منتشر شده، حال همه رفته تو قوطی.
دخترک را در برنامه های سال قبل زیاد دیده بودم ولی امسال اسم و فامیلش رو فهمیدم.
اعصاب خردی های سر کار روز به روز دارد بیشتر می شود، هیچ وقت انقدر از بودن در کنار این آدم ها زجر نمی کشیدم ولی این روزها چیزی که زیاد است همین زجر مدام.
طرف به عنوان نیروی رسمی خیالش از بابت بیمه ، حقوق و اضافه کار راحت است از صبح تلپ می شود توی اتاق پشت سیستم اش و فقط برای کوفت کردن چای به خودش زحمت حرکت می دهد.
جالب است سالی که ما وارد اداره شدیم داشت فوق دیپلم می گرفت، امسال دارد لیسانس می گیرید! دستگاه کپی هم کنارش بوده برای کپی زدن جزوه ها آن وقت برای یک برگ کپی ما می گوید بیت المال است نمی شود!
جدا اگر بیت المال انقد مسخره نبود که یکی مثه این آقا مثه بختک نمی توانست بیفتد رویش و مفت مفت ماهی خدا تومن بگیرد.
دست هر کجایی که بذاری اوضاع ظلم و بی عدالتی همین است، بدتر هست که بهتر نیست.

آبان ۱۷، ۱۳۸۹

سردِ سرد

هوا هر روز سردتر و سردتر می شود ولی خبری از باران نیست.
چت و پرت گویی های این مسوولان هم که تمامی ندارد، هر روز بیشتر و مزخرف تر.
برای نمونه حرف های والی پس از یک سال به حدی تکراری شده، که تنظیم کردنش روان آدم را به فنا می دهد.
روزهای خوبی نیستند نه برای شهر نه برای بشرهای این شهر.
در همین چند ماهه تعدادی از بچه ها بار و بندیل ها را جمع کردند و از این شهر رفته اند، فضای اینجا هر روز دارد تهوع آور تر می شود، خبری از شور و نشاط قبل ترها نیست.
سالن دانشگاه که روزی سوزن می انداختی پایین نمی آمد حالا برای هر مراسم به زور 30 نقر در آن جمع می شوند.
هوا هر روز سردتر می شود، روح ادم ها ولی انگار یک سالی هست که بیشتر از قبل یخ زده.